جمعه، آذر ۲۰، ۱۳۸۸

شانس ...

درسته که می گن همه ی آدم ها شایسته ی داشتن شانس دوباره برای اصلاح اشتباه شون یا ساختن دوباره یا ...هستن، ولی الان که بهش فکر می کنم نمی دونم چرا به نظرم برای بعضی ها همون شانس دفعه ی اول هم زیادی است ...

دوشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۸

سئوال

می گم مگه راه رفتن روی زمین صاف خدا چه ایرادی داره که اینقدر دوست داری روی اعصاب من راه بری؟

پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸

دوشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۸

تفاهم

می گم من قبول دارم که خرم و نمی فهمم توهم بیا عین همینو قبول کن تا با هم باز هم تفاهم داشته باشیم ...

یکشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۸

یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۸

اگر به خانه ی من آمدی...


اگر به خانه‌ی من آمدی
برایم مداد بیاور مداد سیاه
می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم
یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!
یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها
نمی‌خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!
یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم
شخم بزنم وجودم را ... بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم گویا!
یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد
و بی‌واسطه روسری کمی بیاندیشم!
نخ و سوزن هم بده، برای زبانم
می‌خواهم ... بدوزمش به سق
... اینگونه فریادم بی صداتر است!
قیچی یادت نرود،
می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم!
پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شستشوی مغزی!
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند
تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.
می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود !
صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی بگیر!
می‌خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب فاحشه می‌زنندم
بغضم را در گلو خفه کنم!
یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،
فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند،
به یاد بیاورم که کیستم!
ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند
برایم بخر ... تا در غذا بریزم
ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !
سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم
من هنوز یک انسانم
من هر روز یک انسانم!
شعری از غاده السمان شاعری از سوریه

چهارشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۸

استثناء

- هرچیزی برای این گونه بودنش دلیلی دارد.
خرده نان روی میز یادآور نان صبحانه نیست.
آنجاست،
چون نخواستی میزرا پاک کنی...
هیچ استثنایی نیست...

یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۸

برزخ تصمیم

به این نتیجه رسیدم که با هر انتخاب آن زندگی را که می تونستم داشته باشمش به خطر تغییر می اندازمش و با هر تصمیم اون خطر و زندگی رو از دستش می دم .
و تا ابدالآباد در این برزخ دست و پا می زنم که تصمیم گرفتن و انتخاب کردن کدومشون به صلاح هست ...

یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۸

پنجشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۸

خدایا

خدایا خواستم فقط یادآوری کنم غیر از من شش میلیارد دیگه هم بنده داری روی زمین

بالاغیرتن بکش از ما بیرون ، بقیه هم سهم دارن آخه خوب...

مانیفست

آقا من بالاخره نفهمیدم "مانیفست" رو می دن یا می کنن؟

یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۸

شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۸

پنجشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۸

گمان های من ....

... به گمانم آدم ها قادر هستن توی زندگی همه کاری را انجام بدن جز این دو تا رو
  • خلق واقعیت
  • محو واقعیت

دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۸

سفر و چیزای دیگه

دارم می رم سفر...

  • هزارتا کار داری همیشه که دم سفر یادت می افته که باید انجامش بدی...هر کسی یه عادت های عجیبی داره و خونه تکونی قبل از هر سفر ولو یه روزه هم باشه جزء واجبات منه!ولی این روزها دست و دلم به هیچ کار روتین و غیر روتینی نمی ره !الان ساعت پنج عصره و من همین طوری دارم دور خودم میچرخم!

نمی دونم از کجا شروع کنم؟باید یخچال رو خالی کنم لباس ها رو جمع و جور کنم و هزار تا کار دیگه ولی به جای همه ی اینا نشستم کلی وبلاگ خوندم و اخبار و الان هم که دارم اینجا تند تند می نویسم!

هیجان سفر رو دوست دارم ! این سفر رو بخصوص بیشتر دوست دارم چون دفعتن متوجه شدم که یه آدمی که سال ها برام دور از دسترس بود هم به صورت کاملن اتفاقی توی این سفر هستش!اینه که چشم انداز این سفر برام خیلی جالبه !

  • دیروز از یه نفر ایمیلی گرفتم که چرا در باره موضوعات جاری نمی نویسی ؟الان که وقت این حرف ها نیست؟در جواب این دوست عزیزم بگم که چون این حرکت سبزی که شروع شده حالا حالا ها ادامه داره بنابراین وسط تظاهرات رفتن و اعتراض مدنی کردن بد نیست یه کمی هم به زندگی عادی برسیم!درثانی توی فیس بوک به اندازه کافی سیاسی بازی می شه و این خیلی خوبه و هزارتا بلاگ دیگه هستن که بهتر از من بلدن تحلیل سیاسی بدردبخور بنویسن!

بنابراین لطفن اجازه بدین اینجا هر چی که دوست دارم بنویسم و هرجوری که دوست دارم باشم!اگه هر کی خوشش نمی یاد خوب به اینجا سر نزنه ...

  • فکر کنم بازم تا قبل از رفتن یه چیزی دوباره این جا بنویسم...

یکشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۸

احساس

به نظرم عیبی نداشته باشه که عادی رفتارکنیم
به این شرط که عادی احساس نکنیم...

زندگی

زندگی مجبورت نمی کنه
ثابت قدم،بی رحم،صبور،مفید،خشمگین
منطقی،بی فکر،دوست داشتنی،عجول،
آزاداندیش،عصبی،محتاط،سختگیر،بردبار،
ولخرج،ثروتمند،مظلوم،موقر،بیمار،ملاحظه کار،
بامزه،خرفت،سالم،حریص،زیبا،تنبل،
حساس،ابله،دست و دل باز،درتنگنا،صمیمی،
خوش گذران،سخت کوش،فریب کار،خرمند،
بوالهوس،عاقل،خودخواه،مهربان یا فداکار باشی...
اما مجبورت می کنه پیامد گزینه هایت را بپذیری!

شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۸

داش آکل و غیره

پسر جان من!
دوره ی کلاه مخملی و داش آکل و بقیه ی رفقا تمام شده!
آدم زنده وکیل وصی نمی خواد!اونم آدم زنده ی زبون درازی مثل من...
گفتم گفته باشم که بعدش دلخوری پیش نیاد...
لطفن توی کارای من دخالت نکن...

جمعه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۸

ارزش آدما

... توی اون شلوغی صدا و دود سیگار، یه هو دلم لرزید ، اول نفهمیدم چرا بعدش فهمیدم که صداش بود که این دل رو به لرزش واداشت. بهش آفرین گفتم که این کار رو کرد.چون این دل دیگه قرار نبود بلرزه... اونم توی این وانفسایی که هر روز یه اتفاق احمقانه می افته...
دوباره دیدمش. دلم بدجوری بی تابی می کرد برای شنیدن صداش... نگاه مرموز و عجیبش ... و اون تمسخری که ته چشاش بود و خیلی سعی می کرد پنهونش کنه...
... داشتیم چایی می خوردیم که یهو گفت من خیلی تنهام ... و بعدش گپ زدیم ... دوباره گفت وقتی فکر می کنم می بینم رابطه با بعضی ها حتی ارزش حموم رفتن بعدش رو هم نداره ...
موقع رفتن گفت بازم ببینمت...
بازم دیدمش ... ولی فکر کنم یا از حموم رفتن فراری بود یا من اونقدر ارزش زحمت حموم رفتن را نداشتم ...
نمی دونم ...
الان هم از دست خودم خیلی عصبانیم خیلی زیاد ...
چرا باید این طور می شد؟کجاش اشتباه بود؟ من ؟ اون؟زمانش؟مکانش؟...
دوست ندارم سئوالی بی جواب بمونه ...
ولی انگار این از اون سئوالای بی جوابه...
کاشکی اینقدر همه ی آدما شهامت اینو داشتن که تو روی ادم نگاه کنن و بگن که دوست ندارم با تو وقتم رو تلف کنم.این ارزشش بیشتره
تا اینکه مثل کبک سرتو بکنی زیر برف و فکر کنی هیچکسی نمی بیندت...
انسان بودن فهمیده بودن به حرف های گنده گنده زدن، توی دانشگاه خوب درس خوندن، شغل خوب داشتن و هزار تا چیز دیگه نیست
به نظرم به رو راستی و شهامت داشتنه .
آره خوشبختی شاید تموم شدن چیزی باشه که اصلن شروع نشده ...
ولی با این حال دلم به عنوان یه دوست برات تنگ می شه ....

یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۸

اعترافات من!

اعتراف می کنم که توان دیدن شما را در لابلای فایل های ارسالی نداشتم!
اعتراف می کنم که قدر و منزلت شما در برابرم صد چندان شد!
اعتراف می کنم که خواندن اعترافات از روی نوشته باعث احترام بیشتر شد.
اعتراف می کنم که من نیز دلم برای مملکتم می تپد.
اعتراف می کنم که به همین دلیل ساده رای دادم.
اعتراف می کنم که به رسیدن فرداهای سبز و سفید باور دارم.
اعتراف می کنم که شب ها دهانم بوی الله اکبر می دهد.
اعتراف می کنم زنم.
اعتراف می کنم که خسته ام.از ظلمی که به هم وطنانم ،مادران ، جوانان ، پیشروان می شود.
اعتراف می کنم از این بی رحمی و سفاکی منزجرم...
آری اعتراف می کنم که ایرانی ام و افتخارم زنان و مردانی هستند که در خیابان ها فریاد آزادی سر می دهند.
آقای ابطحی عزیز،آقای صفایی فراهانی و دیگر عزیزان
اعتراف می کنم که ....
آری اعتراف می کینم ، پس هستیم...
به امید فردایی سبز و سفید

پنجشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۸

آقای ابطحی عزیز

آقای ابطحی عزیز

دیشب به تلخی گریستم . با مشاهده ی شوی تلویزیونی مناظره آقایان به حال خودمان گریستم.
شرم و حیا کجاست؟واقعن مسلمانید؟همه سردمداران جمهموری اسلامی را می گویم؟ آبا به راستی برای مردم است که این چنین در شوق وصال این صندلی خودشان را به هر دری می زنند؟ به گمانم قصه روایت دیگری دارد که در شور حسینی کارناوال انتخابات گم شده است.

گریستم به تلخی . برای این 30 سال گریستم. می گویید صدای پای دیکتاتوری می آید. صدا ها چه دیر به گوشتان می رسد. 30 سال است که این صدا گوش هایمان را کر کرده است.تازه صدا را شنیده اید؟چرا؟حالا نگرانید؟ چرا؟ به راستی برای مردم است؟ این قصه دیگر کهنه است به همان کهنگی که دیشیب این دو برادر محترم هرجا که نمی توانستند ادله منطقی بیاورند و یا داستان دیگری در میان بود از مردم ایران و امام خمینی وام می گرفتند.
چه تضمینی است برای آقای موسوی؟من و شما که یادمان نرفته است کشتارهای دهه 60؟ سال هایی که از کودک 16 ساله هم نمی گذشتند. چه کسی بر قوه مجریه بود؟
برای یک گردهمایی کوچک فامیلی می باست هزاران ترس واخورده از کمیته های محترم زمان آقای موسوی داشت.
چه تضمینی است به آقای کروبی؟ مجلس سوم را که یادمان نرفته ؟ راه دور چرا برویم؟مجلس ششم...
چه تضمینی است بر آقای رضایی؟....
آقای ابطحی عزیز خانه از پای بست ویران است. در سخنرانی بهشت زهرا عنوان شد شاه ایران را قبرستان کرده بود. بعد از 30 سال تمام ایران قبرستان است . 70 میلیون مرده ی متحرک داریم.
چه کسی پاسخگو است؟ من ؟ شما ؟ آقای کروبی؟ یا آقای احمدی نژاد؟شکایتمان را به محضر کدام قاضی صالح بی طرف ببریم؟ که گوش شنوا داشته باشد؟
فرندانمان از مملکت می گریزند چرا که اگر بمانند سرانجامشان یا در زندان یا گوشه قبرستان ...
دلم به درد آمد و گریستم ... خدا آخر و عاقبت همه مان را ختم به خیر کند

دوشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۸

روزنامه کیهان و گوگل

داشتم دنبال سایت روزنامه کیهان می گشتم توی گوگل که بعد از پیدا شدن این پیغام را می داد :
صفحه اول روزنامه · کانديداها حرفى نزنند که براى دلخوشى دشمن باشد · تروريست پرورى به سبک کابوى ها !(يادداشت روز) · زين (گفت و شنود) · کيهان و خوانندگان ...
بعدش به گمانم توی روزنامه اعتماد ملی خوندم که گوگل سایت کیهان را خطرناک معرفی کرده !!!گویا این پیغام برای سایت هایی می آید که به نوعی مشکوک به نصب نرم افزارهای جاسوسی هستند!
حالا این مهم چه طوری اتفاق می افته از سواد من خارجه و چرا گوگل این طور تشخیص داده اونم ایضن از حیطه ی تخصصی من خارجه .فقط دلم خواست اینو اینجا بگم...

چهارشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۸

انتخابات

پرده ی اول
شبی از شب های آذر ماه 56 است. همه ی خانواده دور هم جمع هستند. موضوع بحث تا جایی که یادم مانده تحولات سیاسی – اجتماعی رو به رشد است!
پدر طرفدار تغییرات است. هر شب ساعت 8:30 به رادیوی بی بی سی گوش می دهد تا بلکه سر بیاورد چه خبر است.
مادر مردد است که بین چریک های فدایی خلق (اقلیت و اکثریت) /مارکسیست های اسلامی/نهضت آزادی کدام حرف بهتری می زنند. مرتب کتاب های شریعتی و مطهری – دفاعیات بیژن جزنی و خسرو گلسرخی که جلد های بی رنگ و متن زیراکس شده داشتند و به کتاب های جلد سفید معروف بودند را می خواند. گویی قرار بود از داخل اینها به ناگهان ندای آسمانی آزادی بیرون بیاید.
و اما پدربزرگ – پدر مادرم- افسر ارتش شاهنشاهی- قسم خورده به اعلاحضرت- دانش آموخته ی مدرسه عالی نظام سن پیترزبوگ به همه این تحولات و جریانات با دیده ی بد بینی می نگریست.
پرده ی دوم
11 فروردین 58 است.جنجال در خانه به پاست. پدر بزرگ می گوید این نظام از ابتدا چیز شتر گاو پلنگی است که انتها ندارد. به زودی همه ی کسانی را که در بوجود امدنش نقشی داشتند را از بین می برد.نباید رای داد به چیزی که از ابتدا مشکل به این عظیمی را با خود یدک می کشد.نظام جمهوریت با اسلام تضاد اساسی دارد. چطور می شود از بین دو به ترکیبی مطمئن دست پیدا کرد؟
این اولین بار بود که با پاردوکس جمهوری اسلامی آشنا شدم.
پرده ی سوم
22 خرداد 76 هیجان زده در ستاد انتخاباتی آقای خاتمی ثبت نام می کنم .در خانه این عمل با انتقاد روبرو می شود. گویی همه به این پارودکس ایمان آورده اند که ترکیب مطمئن از این دو عنصر بوجود نمی آید. مانند آب و روغن که هر کدام خصلت خود را حفظ می کنند و با هم ترکیب نمی شوند.
اما شور جوانی مانع اندیشیدن درست است. امیدواری به راه حل بینابین دست پیدا کنی. مخالف عوض شدن رژیم هستی. اعتقاد داری که این امر هزینه ی سنگینی دارد که پرداخت آن عملن از بضاعت ملت بسیار به دور است. معتقدی نظام خود از درون می بایست دست به اصلاحات بزند.این اصلاحات نیز بعد از انتخابات در هیئت قتل های زنجیره ای اتفاق می افتد.
پرده ی چهارم
خرداد ماه 88 تصمیم سفت و سخت می گیری که اگر توقع داری به شعورت توهین نشود خودت می بایست قدم اول را برداری.پس از مرور تاریخ 3 ساله انقلاب به این نتیجه می رسی که این پارادکس حل شدنی نیست. و از بطن جمهوری اسلامی چیزی درخور تامل و تعمق در نمی آید.
اسامی کاندیدا ها را بررسی می کنی . بعد متوجه تدوین مناظره ی تلویزیونی می شوی. برای 4 نفر است. کاملن مشخص است انتخابات فرمایشی می باشد و چه کسانی قرار است از فیلتر شورای نگهبان رد شوند. پیشینه ی 4 کاندیدای محترم کاملن واضح است. آقای رضایی در زمان جنگ به نوعی توپ جمع کن کنار زمین بودند.نمی دانم از چه زمانی در حوزه علمیه قم و نجف اساتید بین المللی و مطرح سیاست درس سیاسی می دهند . جلسات هئیت دولت در زمان جنگ شاهد است که آقای موسوی مرد سیاست نیستند بلکه بیشتر متمایل به فرهنگ و عرفان هستند.
دیگر حاضر نیستم خودم با دست خودم به شعور خودم توهین کنم. ترجیح می دهم که تنها از کنار شاهد برگزاری این کارناوال اتخاباتی باشم.

البته این تنها نظر من است. دوستان هرگونه که صلاح خود دانستند عمل می کنند...

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۸

شعر از آپولینر

بهار، عشاق بی‌وفا را به پرسه می‌خواند
می‌گذارد پرهای آبی، زمانی دراز در اهتزاز باشند
پرهایی که از لرزش درختان سرو مرتعش‌اند
درختانی که پرندگان آبی بر آن‌ها لانه می‌کنند.
سپیده‌دمان، مریم عذرایی گل‌های سرخ را دست‌چین می‌کند
فردا خواهد آمد برای چیدن میخک‏ها تا آن‌ها را در آشیانه‏ی فاخته‏هایی بچیند که کبوتر نری برایشان مقدر کرده‌است
کبوتری که امشب به روح‌القدس می‌ماند.
لیموبنان از عشق شعله‏ورند
و ما دخترانی را دوست ‏داریم که آخر از همه سر می‏رسند
دخترانی که پلک‏هایشان روستاهای دور است و دل‏هاشان میان لیموها معلق است
دوستانم سرانجام از من بیزاری جستند
من بودم که ستاره‌ها را از جامی لبالب می‌نوشیدم
و خواب بودم که فرشته‌ای بره‌ها و چوپانان آغل‌های ماتم‌زده را نابود کردسرکردگان دروغین،
سرکه را ربودندو گدایان را خراشیدند با فرفیون‌هایی که می‌رقصیدند.
از ستاره‌های بیداری، هیچ‌یک را نمی‌شناختم آتش‌خان‌های گازی،
شعله‌هایشان را بر روشنی ماه پاشیدند
گورکنان با بطری‌های آبجو ناقوس‌های مرگ نواختند در نور شمع
برای خوب یا بدیقه‌های آهاردار بر شکن دامن‌های ناپاک می‏افتاد زنان نقابدار پا به ماه،
جشن چله به جا می‌آوردند در کلیسا آن شب شهر مجمع‌الجزایری بودزنان عشق و ایثار طلب می‏کردند
و تاریکی تاریکی رود را به خاطر می‏آورمو سایه‌هایی را که بر آن می‌گذشتند وهرگز زیبا نبودند.
دیگر حتی بر خویش رحمی ندارم
و نمی‌توانم از شکنجه‌ی سکوتم بگویم
تمام کلماتی که روزی در اختیار داشتم به ستارگان مبدل شدند
ایکاروسی می‌کوشد تا چشم‏های من فراز شود و
منم که خورشیدها را حمل می‌کنم و میان دو سحابی می‌سوزم
چه ‌کرده‌ام با حیوانات الهی خرد؟روزگاری مردگان برای پرستشم برمی‏گشتند
و من چشم انتظار پایان جهان بودم حالا اما مرگم چون تندبادی زوزه کشان در می‏رسد
در خود احضار کرده‌ام شجاعتی راتا به پشت سر بنگرم
نعش‏های روزهای مراهم را نشانه می‏زنند و من بر آن‌ها مویه می‌کنم
بعضی در کلیساهای ایتالیایی می‌پوسند یا در لیموبنانکه در چارفصل همزمان شکوفه می‌کنند و میوه می‌آورند
روزهای دیگر پیش از آن‌که در میخانه‏ها بمیرند،
گریستند در میخانه‏هایی که گل‌های سوخته در گردش چشم‌های زنی دورگه آسیاب می‏شوند
زنی که شعر را اختراع کردو گل‌های سرخ کهربایی دیگربار در باغ خاطره‌امشکوفه می‌کنند.
مرا ببخش، نادانی‌ام!مرا ببخش که دیگر قاعده‏ی قدیمی شعرها را نمی‏شناسم
دیگر هیچ نمی‌دانم و تنها عشق می‌ورزم و گل‏ها دوباره در چشمانم آتش می‏شوند.
مراقبه‌ای خدایی می‌کنم و بر موجوداتی لبخند می‌زنم که خالقشان نبوده
‌اما ما اگر زمانی سر می‏رسید که سایه سرانجام سخت می‏شد
و خود را تکثیر می‌کرد تا تنوع قطعی عشق مرا حقیقت بخشد
آن‌وقت، کار خود را می‏ستودم.
سکون یکشنبه را دیدم و تن‏آسایی را ستودم
چگونه اماچگونه دانش بی‌نهایت کوچک در من رخنه کرد با حواس پنچ‌گانه‌ام.
از این حواس یکی به کوهستان‏های آسمانی شباهت می‏بردبه شهرهای عشق‏امبه فصل‌ها می‌ماند
بی‌سر زندگی می‏کندکه سرش، خورشید است و ماه، گلوی بریده‌اش.
ای کاش می‌توانستم اشتیاق بی‌حد را تاب آورم می‌غری و گریه می‌کنی، هیولای شنوایی‌ام!
تندری در گیسو داریو چنگال‌هایت صفیر پرندگان را مکرر می‌کنند
احساس شریرانه‌ی لمس به من می‏تازد و زهرآگین‌ام می‏کند چشم‌هایم،
دور از من شناورند و ستارگان ناب، مرشدان بی‌‌خستگی من‌اند
هیولای دودها و مه‏ها سری شکوفا دارد
و زیباترین هیولاعطر گل‌های سرخ را می‌رباید و محزون است.
سرانجام دیگر دروغ‌ها مرا نمی‌ترسانند
ماه چون تخم‌مرغی می‌پزد.
گردنبند قطره‌های آب انگار یاقوت‌های بی‏رنگ دختر‌ غریق را زینت می‏‌دهد
و دست‌چین من از گل‌های شهوت اینجاست که دو تاج خار را به لطافت پیشکش می‏کند
خیابان‌ها از بارانی تازه نمناک‏اند
فرشتگان چالاک در خانه برای من کار می‌کنند در تمام روز مقدس ماه و اندوه ناپدید خواهند شد
من همه‏ی روز مقدس را قدم زدم،
آواز خواندم زنی که از پنجره‌اش خم شده بود دیر زمانی تماشایم کرد
و من آوازخوان گذشتم.
در انحنای خیابانی ملاحان را می‌بینم که می‌رقصند با گردن‏های برهنه در آوای آکاردئون
همه چیزی را به خورشید بخشیدم همه چیز را، جز سایه‌ام.
ابزار لایروبی، بقچه‏ها، پری‏های دریایی نیمه ‏مرده سه مرشد،
به افق‏های مه گرفته می‏کوبیدند بادها گذشتند از فراز شقایق‏های نعمانی آه باکره!نشانه‏ی ناب سومین ماه.
آه زائران روشن من در میانه‌ی شما می‌سوزم
با هم به پیشگویی بنشینیم ای پیر بزرگ من آن آتش درخشان مشتاقم که برایتان جان می‏سپارد
و چرخ بزرگ آتش می‏گردد و می‌سوزاندآه زیبا!ای شب زیبا!
شعله‏ی آزاد اشتیاق بندها را می‌گسلد شعله‌ای که نَفَس‏ام را خاموش می‌کند.
آه مرده‏های تاریکی چله رنج و شکوه مرگ خود را می‌بینم و نشانه می‌گیرم
در اطمینانی که انگار خم شده‌‌ام تا پرنده‌ای را نشان کنم.
پرنده‏ی مردد به نگارگری تظاهر می‏کند
وقتی سقوط کنی خورشید و عشق در دهکده می‌رقصیدند و کودکان دلاورت،
خوش‌پوش یا مسکین این پشته را لانه‏ای ساختند تا شجاعتم از تخم درآید.
شعر از آپولینر، ترجمه‌ی محسن عمادی

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۸

"به دختران نه ساله هم حق رای بدهید"

می خواستم دیگه هیچی راجه به سیاست ننویسم. دیگه هیچی راجع بهش نگم ولی مگه می شه؟ توی مملکتی که سیاست حتی از نون شب هم واجب تره مگه می شه تافته ی جدا بافته بود؟ وقتی میشنوی که پرستو را به جرم برگزاری کارگاه های کمپین براش حبس تعزیری بریدن یعنی این شمشیر دامکلوس را بالای سرش نگه داشتن، پرستویی که از نعمت مهمون نوازیش برخوردار بودم، وقتی می شنوی مریم مالک را بردن، ... و بعد از تمام اینا روی سکوی کیوسک روزنامه فروشی ناگهان نگاهت به افاضه کلام این نماینده مجلس در مخالفت با لایحه دو فوریتی دولت در صدر مطالب روزنامه آقتاب اومده ، میخکوب می شه "به دختران ۹ ساله هم حق راي بدهيد " باز هم می تونی ساکت باشی؟
نمی خوام خیلی باریک بین بشم، ولی این جمله خیلی توهین بدیه!مگه نمی شد بگن که بچه های 9 ساله .
مگه همین دختر 9 ساله ای که ایشون به داشتن حق رایش مخالفه، از نظر دین اسلام بالغ به حساب نمی یاد؟
دم خروسه یا قسم حضرت عباس؟
حالم از این دامب و دومب الکی ، انتخابات زورکی به هم می خوره . بوی گند و عفنش انقدر زیاده که دیگه نمی شه نفس کشید...

دوشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۸

تردید های من

فکر می کردم می شه. ولی نشد خیلی هم سعی کردم ....
نمی شه دیگه نمی دونم چرا اینقدر به خودم فشار می یارم... با این کارم هم خودم اذیت می شم هم آدم های دور و اطرافم
اصلن حالم خوب نیست دوست ندارم حرف بزنم
چه فایده که اصلن حرفی بزنی ، با دوستی امروز صحبت می کردم بهش گفتم به این نتیجه رسیدم که من فارسی بلد نیستم . چون هرچی من می گم دیگران نمی فهمند و بلعکس !
اینقدر این ماسک را به صورتم کشیدم که دیگه چسبیده به پوستم و جدا نمی شه ...
نمی دونم کجام؟چی می خوام؟
بازم باید به گمانم برم در غار تنهایی... اصلن حوصله حرف زدن با کسی را ندارم . تمام تلفن ها و پیغام هامو بی جواب گذاشتم ...
مثل تمام سئوال های خودم که بی جواب مونده ...
چقدر بده که سنتزی نباشه ...
چقدر بده که دیگه اصلن هیچی نباشه ، یا شایدم هم از اول چیزی نبود و این تمامن تصور من بود؟
یکی به من جواب بده ....

چهارشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۸

می توانی ....

...می توانی با آزوهایت جهانی آرام یا سرکش از آن خود برپا کنی.می توانی تار آرامش را در پود آشفتگی ببافی. می توانی در بهشت جهنمی برپا کنی.مهم این است که روحت را چگونه شکل دهی...

یکشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۸

گزیده های من!

- می گم: دلم یه مرد می خواد کنارم باشه ...

- می گه :پس تو هم یکی رو دلت می خواد که بهت امر و نهی کنه !!!!!

آخه من به این موجود چی بگم؟!

سه‌شنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۸

عیدانه های من!

1- امسال سال جدید را با قهر با خودم شروع کردم، ولی راستش بعدش از خودم خجالت کشیدم و آشتی کردم با کلی منت به سر خودم ... سال تحویل هم خونه تنها بودم مثل سال های قبل.البته امسال می شد با کسانی باشم ولی ترجیح دادم که با خودم خلوت کنم ...
2- دلم از دست خودم خیلی گله داره، اونایی که منو خوب می شناسن می دونن که من کسی را نه قضاوت می کنم و نه نقد.به نظرم تنها شخصی را که می تونم خواهر و مادرشو سرویس کنم و پدر صاحب بچه شو در بیارم خودمم. توی هر اتفاقی که می افته اگه کسی دلمو می شکونه بهم بی احترامی می کنه یا خلاصه هر رفتاری که باعث ناراحتیم می شه یادم می ره که شاید بشه از اون طرف هم گله کرد.زودی لباس قضاوت می پوشم و خود بیچاره مو می برم پای میز محاکمه. همه اش از دست خودم ناراحتم که چرا این اتفاق افتاد و کجای کار من ایراد داشت که این اتفاق افتاد... خلاصه در سال گذشته چند تا اتفاق اساسی در زندگی من افتاد که نتیجه اش این شد که اون ادم ها هیچ وقت نفهمیدن که چه شد ... بعد از این که خودم رو در مقام قضاوت حسابی تیکه و پاره کردم به این نتیجه رسیدم که باید رابطه ام را با این آدما کم کنم و یا اینکه در مسیر دیگری بیاندازمش!!!! اون موقع فکر می کردم که دارم بهترین کار را می کنم که کسی را نقد و قضاوت نمی کنم و حتی در مقام گله هم به کسی توضیحی نمی دم ولی در همین تیکه پاره کردن ها بود که فهمیدم دارم عملن صورت مسئله را پاک می کنم و این کار از من بعیده. تازه باید یه کمی هم به خودم حق بدم نمی شه که همیشه من مقصر باشم و قابل نقد!خلاصه این مهمترین تصمیم امسال منه : هم چنان به عدم قضاوت و نقد خودم ادامه می دم ولی اگر کسی ناراحتم کرد. علتش را بهش می گم شاید اونم توضیحی در این باره داشته باشه بعدش هم هر تصمیمی که گرفتم را عملی می کنم .
3- یکی از این اتفاقات باعث شده که من نسبت به صداقت ادم ها در هر رابطه ای بسیارمحتاط شم . من از طرفداران پرو پاقرص این نظریه بودم که که می گفت همه صادق هستن مگه اینکه عکسش ثابت شه!!! ولی اتفاقی که در آذر ماه سال گذشته و اسفند امسال افتاد باعث شد که کمی در نظریه خودم تعدیلات به عمل بیارم!الان هم سخته برام که فکر کنم آدم ها صداقت ندارن ولی دیگه برای همه یکسان از کیسه ام مایه نمی ذارم ...خیلی از ادم های دور و اطرافم را به این علت ممکنه دیگه نخوام ببینم سخته ولی باید قبولش کنم که نبود بعضی ها بهتر از بودنشونه . متاسفم که این طور شد ولی زمان لازم دارم که به حالت اول برگردم.
4- تصمیم بعدی اینه که : هر آدمی چه زن و چه مرد زمانی که به خونه ام می یاد چنان ذوق کنم که انگار تازه دیدمش وبرای اولین بار و هنگامی که خونه را ترک می کنه گویی که بار آخره که می بینمش. این کار برام چندتا حسن داره اول اینکه همیشه اومدنش برام خوشحالی می یاره و این خوشحالی باعث بشه که اگر دیگه ندیدمش از ندیدنش ناراحت نشم ولی اگه دیدمش ذوق مرگ بشم!!!!(نتونستم خوب منظورمو برسونم ولی حتمن اونایی که منو می شناسن می فهمن منظورم چیه!!!)
5- ولی امان از وقتی که گیر یه آدم زبون نفهم بیافتی که هرچی براش توضیح بدی که نمی تونی به چشمی که اون می خواد ببینیش و اصولن چشم دیدنشو نداری دیدنش باعث یادآوری خاطراتی که داری سعی می کنی یه جوری واقن به خاطره تبدیلشون کنی و وجود این آدم باعث می شه که همه زحماتت به باد هوا یا فنا بره ... همه اینا رو پشت تلفن بهش توضیح می دی و خوشحالی که به تصمیم هایی که گرفتی داری عمل می کنی و شب با خیال راحت می خوابی و غافل از اینکه قراره صبح روز دوم فروردین زنگ در به صدا در بیاد و وقتی می ری پایین در رو باز می کنی می بینی که با نیش باز ایستاده پشت در و داره می گه می دونستم دلت برام تنگ شده ولی نمی تونستی بگی!!!!!!!!!!!!! بعدش ناگهان احساس می کنی که چه خوب بود اگه کشوری به اسم اسپانیا وجود نداشت و یا هیچ رابطه ی دیپلماتیک نبودش که به این بابا ویزا بده و یا دعا می کردی که کاشکی توی فرودگاه برش می گردوندن و یا راننده تاکسی می دزدیدش!!!! ولی بعدش سر و صدای این بابا از عالم خیال می یاردت بیرون و مجبوری با واقعیت کنار بیایی!!!!

در مجموع امیدوارم که سال جدید برای همه سال خوبی باشه ....


شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۷

قهرانه های من

... باز هم با خودم و همه ی دنیا قهرم ...
تا اطلاع ثانوی خودم و این وبلاگ و همه ی دنیای من تعطیله ...

سه‌شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۷

عیدی زودهنگام ...

ساعت پنج عصره، هوا یه کمی هنوز سوز داره طبق معمول همیشه دارم موسقی گوش می کنم و راه می رم، به میدون کاج می رسم که با تاکسی برم ونک. خوشحال از اینکه بالاخره یه روز در روشنایی دارم می رم خونه.(از شما چه پنهون که ذوق مرگم از اینکه آفتاب هنوز هست و من می تونم عینک آفتابی خوشگل بسیار گرون قیمتم را بزنم به چشمم!!!)
خوشبختانه اولین نفری هستم که می رسم و می تونم از نعمت تنها در اختیار داشتن صندلی جلو برخوردار بشم!!! کمی بعد مسافران می رسند و راه می افتیم.برای رفتن به اتوبان نیایش از یک دور برگردان استفاده می شه که معمولن ترافیک داره... توی همین ترافیک هستیم دارم دور و اطرافم را نگاه می کنم معمولن فروشندگان گل، شیشه پاک کن ها، کولی های فالگیر و فروشندگان مختلف بستگی به نوع آب و هوا (بارانی چتر- آفتابی عینک آفتابی ...) توی همدیگه وول می خورن ولی ایندفعه صحنه دیگری در جریان است ...
پسر بچه ای فکر کنم هفت ساله در حالی که مثل دلقک های سیرک لباس پوشانده شده بود به همراه یک کلاه بوقی الوان وبا صورتی سیاه شده در حالی که داشت از سرما می لرزید لای ماشین ها می لولید و می خندید و عیدی می خواست... جلوی ماشینی که به نظرم می بایست مدل بالایی داشته باشد ایستاد تا گردن در ماشین فرو رفت و عیدی خواست ... صاحب محترم ماشین با عصبانیت از ماشین پیاده شد پسرک را هل داد به عقب، بچه از پشت روی گارد ریل وسط خیابان افتاد... آقای متشخص با عصبانیت داد زد : الان از کار واش اومدم کثافت زدی به ماشین ... و در همین موقع ماشین ها حرکت کردند پنجاه متر دورتر نتوانستم مانع خودم بشم، به راننده گفتم لطفن نگه دارید پیاده می شم ...
رفتم طرف پسرک داشت اشکاشو پاک می کرد و رد سفیدی روی سیاهی های صورتش بود...
صداش کردم
من- بیا اینجا کارت دارم
.... نیامد
خودم به طرفش رفتم
من- اسمت چیه؟
با تندی : به تو چه ؟
من – با خنده : جدی می گی ؟ اسمت به تو چه هستش ، عجب اسم عجیبی ، کی این اسم رو روت گذاشته؟
لحظه ای گیج و منگ نگام می کنه . با هوش تر از اونی که فکرشو می کردم (شاید هم باید فکرشو می کردم برای زنده موندن توی همچین جنگلی قانون بقا می گه باید باهوش و فرز و چالاک باشی)، یه فضولی مثل تو!!!!!
من- دیگه نتونستم خودمو نگه دارم غش غش با صدای بلند خندیدم و بغلش کردم ... یه لحظه خودشو کشید کنار ولی بعدش مثل یه خرگوش کوچولو توی بغلم خودشو جا کرد ...
ماچش کردم و بهش گفتم : خوب حالا بگو اسمت چیه؟
پسرک: با خنده ول کن نیستی ها!! باشه می گم چون خانم خوشگلی هستی بوی خوب می دی و منو بغل کردی!!!! اسمم فری هستش ...
من- به به عجب اسمی
جون مادرت ولم کن باید برم پول در بیارم وگرنه ...
من – الان که چراغ سبزه هیچکی وا نمی سته برات، بعدش هم دور بعدی چراغ قرمز مهمون من !
فری : نه باید از داداشم اجازه بگیرم
من – کدومه ؟
فری- همونه که داره گل می فروشه ...
اجازشو گرفتم ، گفتم که می یارمش... جلوتر یه بقالی بود رفتیم با هم بستنی خوردیم زیرنگاه مراقب برادر بزرگتر؟ بعدش بهش گفتم هرچی دوست داره می تونه خوردنی انتخاب کنه ... نامردی نکرد و هرچی هله هوله بود برداشت و گفت اینم برای داداشم!!
رفتیم پیش برادرش و گفتم اینم داداشت بعدش مقداری پول دادم به فری و گفتم اینم برای این که مزاحم کسب و کارت شدم
بهم پولو برگردوند و گفت منکه ازت پول نمی خوام تو رفیقمی با هم نون و نمک خوردیم ... پولو به زور توی دستش چپوندم و گفتم آره که رفیقیم هر وقت که تونستم می یام اینجا باهم بستی بخوریم
داشتم دور می شدم شنیدم به داداشش داشت می گفت : محسن چه روز خوبی بود مثل خواب بود...
چه راحت می شه دلی رو شاد کرد من که عیدی مو گرفتم ... ولی تا صبح یه بغض گنده توی راه گلوم بود و داشت جلوی نفسم رو می گرفت ....

دوشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۷

ضریب به تخمم!!!

می خواستم امروز از یه چیزی بنویسم که سال هاست فکرم را به خودش مشغول کرده ولی اتفاقی که افتاد نظرم را کلن عوض کرد. براتون تعریف می کنم ...
چند وقت پیش حدودای یک هفته پیش بود فکر کنم، یه آقایی به اسم کوروش لاهیجانی(حالا نمی دونم چقدر این اسم درست بود...) توی سایت سیصد و شصد یاهو برام پیغام گذاشت که اگه سکس با حال دوست داشتی بهم خبر بده!!!!!!
خلاصه از ایشون اصرار و از بنده سکوت ... تا اینکه امروز دیدم از یه نفر به اسم نازنین م دعوت شدم برای سایت سیصد و شصت... رفتم ببینم کیه و چیه که ناگهان یه صفحه دیدم با عکس های خودم و یه پیغام بالای صفحه که
man ahle less hastam bapesaraye khoshgal hal mikonam har chi koloft tar behtar sharjam namikham faghat bayad hal konam yaide digaram daram har ki hall mikone biyad to
(عین کلمات رو نوشتم)
قیافه من دیدنی بود ... اولش کلی جا خوردم ولی بعدش خنده ام گرفت ...(البته بماند که بعدش حدود یک ساعت بعد بود).خلاصه اولش فکر کردم که به این آقا بنویسم که مگه مریضی این کار را می کنی ؟ باباجان خوب شاید یکی اهلش نیست که این کاره باشد تازه اگه من می خواستم که خودم بهت جواب می دادم و یا اینکه حتمن این حرفا رو توی سایت خودم می نوشتم ...
ولی بهتر دیدم که هیچ جوابی ندم به چند علت
1- اولش اینه که این آدم با آی دی خودش این سایت رو درست کرده بنابر این کلی پسر بیچاره را سر کار گذاشته و اونا هم فکر می کنن که دارن با یه دختر این حرفا رو می زنن.(تازه می خوام این لینک رو نگه دارم و تند تند بهش سر بزنم و کلی هر روز بخندم به ریش این جماعت بیکار! و حشری!)
2- دوم اینکه اونایی که منو می شناسن می دونن که این صفحه ماله من نیست و اونایی هم که منو نمی شناسن خوب هر فکری بکنن به من ربطی نداره !!!بقول سیاوش شوهر دوستم برای این قضیه از "ضریب دو تخمون" استفاده می کنیم متنها از اونجایی دوتا تخم من داخلیه و حیفه، از تخم خود این آقا استفاده می کنم (اینم البته اشکال شرعی داره چون نمی دونم اصلن تخم داره یا نه؟)
3- خلاصه اینکه همه جا یه مشت آدم حشری مریض پیدا می شن که مغزشون بوی آلت تناسلی شون رو می ده و اصولن حالشون بده ...
4- امیدوارم خدا همگان را به راه راست هدایت کند
خلاصه این یه نمای کلی از داستان بود.ولی واقعن من متوجه یک سری رفتارها نمی شم این دقیقن یک رفتار مریضانه هستش، حالا حتمن اون آدم کلی برای خودش خوشحاله و داره سوت می زنه که عجب حالی به طرف دادم!!! نمی دونم شاید هم ایشون کار درستی کرده باشه...
تنها کاری کردم این بود که برای سایت یاهو نوشتم و ریپورت ابیوزش کردم و عکس هامو پاک کردم ...
بده که آدم هیچ جا احساس امنیت نکنه ....
در هر حال لینکش رو هم می ذارم، که برید ببینید از خودم درش نیاوردمش!!!!یکی دیگه برام درآورده!!!!http://360.yahoo.com/profile-7Mm1bKM_erxcxd7ZDyGyT1sETplcKmU-?inv=mEivF.lj&r=

پی نوشت: برای شما هم این اتفاق افتاده؟

یکشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۷

مریضانه های من

حالم خیلی بده انگار توی سرم یه لوکوموتیو داره سوت می زنه و تند تند راهشو می کشه و می ره ...
گلوم حسابی چرک کرده و گوشم هم چیزی نمی شنوه ... حالا به همه اینا خواب رو هم اضافه کنین و ببینین که من دارم با چه وضعیتی دست و پنجه نرم می کنم ...
دیشب از شدت تب نمی تونستم حتی برم جیش کنم ...
خیلی حالم بده، ولی بلد نیستم از کسی کمک بخوام، مامانم اینا ایجا هستن ولی نمی تونم خودمو راضی کنم که بهشون زنگ بزنم تازه اگه هم بزنم احتمالن هیچی نمی گم ...
خلاصه خواستم یه پست خوب بنویسم ولی حالم بده و نمی تونم، فکر کردم یه کمی خودمو اینجا لوس کنم ...
خوب اینجا برای همینه دیگه ....
در ضمن روز جهانی زن به همه مبارک باشه ...

شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۷

مردانه های من ...

از صبح این صفحه جلوم بازه و نمی دونم چطوری باید پرش کنم؟
از چی بنویسم و از کجا؟ موضوع برای نوشتن زیاده، روز زن، اتفاقای روز مره، دل نگرانی های من...
دلم می خواد از یه چیزی بنویسم که تا حالا ننوشته باشم ...
همین طور دارم فکر می کنم ... و نمی دونم که چی باید بنویسم .... ناگهان یه آیکان کوچولو روی صفحه مونیتور سمت چپ آبی رنگ می شه و خبر از رسیدن یه ایمیل می ده ...
حالا می دونم از چی می خوام بنویسم ...
این پستم را خطاب به همه مردان زندگی ام می نویسم ...
به شما تمام مردان زندگی ام ...
شمایی که هر کدامتان نقشی به یادگار به صفحه زندگی من باقی گذاشتید... بعضی نقش ها پر رنگ هستند و بعضی کم رنگ از بعضی نیز تنها سایه روشنی به یادگار مانده ...
شمایی که هریک به نوعی، بخشی از زندگی ام را به میان دستان خود گرفتید و هر یک به فراخور حال خود نقشی در این میان بازی کردید....
شمایی که هریک برایم به نوعی معلم بودید و نگرشی را به من یاد دادید...
به شمایی که هرکدامتان برایم یادی و رفتاری را به خاطره باقی گذاشتید ...
خودخواهی در عشق /شکم بارگی /حسادت /بی وفایی/سردمزاجی/
فحاشی /خودکامگی /عشق /شادی/حس خوب پر شدن /
امنیت/شادی /گریه /رنگ
هم آغوشی پر هیجان /سکس بدون لذت /بی اعتنایی /....

نمی دانم آیا باید از شما متنفر باشم و یا دوستتان داشته باشم ... این سوالی است که زمان زیادی برای پاسخ دادن نیازمند است ... تنها می دانم که حضور شما در زندگی من به نوعی در پربار شدن آن و رشد من موثر بود...
جایش است که از همه شما تشکر کنم ...
ممنونم از شما همه مردان زندگی ام ...

پنجشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۷

صبحگاهیانه های من

هوا تاریکه، هیچ صدایی شنیده نمی شه به جز صدای آبی که با شدت هر چه تمام تر توی جوی کنار منزل روان است ... احساس می کنی هر روز صبح کنار رودخانه از خواب بیدار می شی...
ساعتم رو نگاه می کنم چهار و نیم صبح است ... نیم غلتی توی رختخواب می زنم ... بعد از چند دقیقه از جام بلند می شم، چراغ ها همه روشن می شه، صدای آب از توی حموم به همراه صدای موسقی (بستگی داره که چی از شبکه RTL102.5 پخش شه) شنیده می شه و در اینحال نوبت می رسه به زیباترین صدا از نظر من که صدای قهوه جوش است به همراه بوی فرحبخش قهوه تازه دم شده ... تا قهوه دم کشیده شه من دوش صبحگاهی مو گرفتم و ماگ قهوه لبالب از این مایع خوشمزه را یواش یواش سر می کشم و به همراه موسیقی زیر لب زمزمه ای هم می کنم .... بعدش که تازه چشمم باز شد صبحونه مو می خورم و ساعت ششو نیم صبح از خونه می زنم بیرون، تر و تازه همراه با لبخند ... این روزا همه اش دارم به همه لبخند می زنم ...
پیاده روی هر روزه تا میدون ونک برام بسیار عالیه است ... بخصوص این صبح هایی که هوا سرمایی گزنده در عین حال تازه ای داره ... بعدش می رسم سرکار...
تازه ساعت هفت و نیم است و من می تونم در خلوت صبح پنجره دفتر را باز کنم ... و در آرامش کارامو شروع کنم ...

عاشق صبح های زود هستم ... عاشق اینکه موقعی که از تخت می یام بیرون هیچی تنم نیست و همین طوری توی آپارتمان راه برم و هر از گاهی یواشکی خودمو توی آینه دید بزنم ...و بعدش راضی از نتیجه دید زدن برم دنبال کارام...
عاشق سکوت صبحگاهی هستم ... وقتی می دونی همه خوابند و تو از همه زودتر پاشدی و روزتو شروع کردی ...
عاشق تنهایی صبح هام هستم که توی خونه به مراسم آماده شدن صبحگاهی می گذره...
بارها فکر کردم با کسی هم خونه بشم ولی تنها چیزی که این روزها برام خالص مونده خلوت صبحگاهیمه...
بنابراین بی خیالش شدم ...
امروز هم با همین مراسم طی شد، سوای اینکه امروز موهامو باز گذاشتم، ماتیک قرمز زدم و زدم از خونه بیرون
و به همه لبخند صبحگاهیمو هدیه کردم

صبح هامو دوست دارم ...شما چطور؟

سه‌شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۷

عزیزانه های من به ...

برای تو عزیزترین....
قرار بود پست امروزم را درباره تو بنویسم، حرف هایی که بقول تو می خواستیم به هم بگوییم و هیچ وقت نگفتیم، از لحظه ای که قول دادم دارم فکر می کنم که چه حرفی نگفته باقی مانده؟
جوابم هیچ است... تمام حرف هایم را گفته ام شاید باید بعضی هایش را دوباره و دوباره گویی کرد...
برایم به نوعی عزیزترینی... در زمانی به زندگی ام پا گذاشتی که داشتم تغییری عظیم و به نوعی تولدی دوباره را کشف می کردم، کمکم کردی ، به ناله های بی پایانم گوش دادی ، من را به سر سفره پر از مهربانیت دعوت کردی....
همگامی ات ،همراهی ات ،هم دلی ات برایم معنایی بسیار دارد... می دانی که دوستانم برایم بسیار عزیزند ولی تو جایگاهی ویژه ای داری
حتی رفتنت هم نتوانست به این جایگاه خدشه ای وارد کند .... ساعت های بسیاری را به تو فکر کردم و در هنگام مواجهه با مسائل سعی کردم دنیا را از دیدگاه تو هم نگاه کنم ....
زمانیکه برگشتی با خودت یک دنیا چیزهای خوب آوردی ، پیک نوروزی من شدی و خوشحالم که باز با هم ساعاتی را می گذرانیم...
خوشحال از اینکه باز تویی هستی که باهم شیطنت های ریز ریز کنیم ... جیک جیک هایمان شروع کنیم ... با هم حرص بخوریم تا پاسی از شب پای تلفن درباره مسائل پیش پا افتاده با جدیت تمام صحبت کنیم .... در یک کلام با هم زندگی کنیم ....
مرسی که هستی ....

دوشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۷

آناتومی بنده!!!!

زبونم را روی لبم می کشم و طعمش را با لذت مزه مزه می کنم و همون موقع یاد این آهنگ می افتم :
I KISSED A GIRL, I LIKE IT….
جالبه ... مزه لبم امروز توت فرنگی است ... در حالی که دارم به این چیزا فکر می کنم دوباره لبم رو مزه مزه می کنم و لبخند می زنم ... مارون فایو داره توی گوشم دیسکو به راه می اندازه .... ناگهان دستی روی شونه ام قرار می گیره ... نیم متر می پرم بالا...(برای دوستان منظره آشنایی است ... به خصوص موقعی که تلفن ناگهانی زنگ می زند قیافه من تماشایی است !!!)... خانمی صحبتی می کنه مثل سینمای صامت است بدون زیر نویس!متوجه می شم که مارون فایو همچنان داره انگشتاشو روی باسن من فشار می ده و مصرانه می خوند... صدا را کم می کنم یه گوشی را هم از توی گوشم بر می دارم
من- جانم بفرمایید، از من چه کمکی بر می یاد؟
خانم- این آقا که توی ماشین ...نشسته با شما کار داره؟مثل اینکه آشناتونه ... تمام خیابون را روی سرش گذاشته ، هزار ماشالله شما هم که عین خیالتون نیست!!!!!
بر می گردم نگاه می کنم، صورت آشنا نیست ماشین را هم نمی شناسم (البته باز هم دوستان می دونند که من ماشین هارو از روی رنگشون می شناسم وگرنه قدرتی خدا قادر به تشخیص ژیان از بنز نیستم!!!)
آقا از داخل ماشین اشاره می کنه برم طرفش لحظه ای صبرمی کنم دیگه قطعن ایشون از آشناهای من نیست ... فکر کردم شاید می خواد آدرس بپرسد حوصله اش نمی شه ماشین را خاموش کنه ... در این فکرم که قیافه من چقدر شباهت به GPRS داره ... که آقای محترم شیشه را پایین می کشه از اون طرف خم شده و با عشوه گری احتمالن ذاتی به صندلی خالی اشاره می کنه... مثل ابله ها نگاش می کنم و منتظرم که آدرسو بپرسه... طرف می فهمه بهم می گه
طرف- بفرمایید.
من-میگم :کجا؟
طرف-روی صندلی
من-گیج می گم ببخشید متوجه منظورتون نمی شم (هنوز دارم فکر میکنم ادرس کجا را می خواد که منم باید باهاش برم!!!)
طرف-بریم هرجا که شما مایل باشید
من-آهان (تازه لامپ بالای سرم روشن می شه، فهمیدم منو با آدرس پیدا کن عوضی نگرفته – اول خیالم راحت می شه – بعدش متوجه منظورش می شم)(ذهن روشن به این می گن ها!)
من- با لبخند – نه مرسی مسیر من به شما نمی خوره...
از اون اصرار و از من انکار ، بعد از مدتی طرف انگار می فهمه من یه خورده خرم می گه :
طرف- بهتون بد نمی گذره!!!!و به در همین هنگام به میان پایش اشاره می کنه (هماهنگی صدا و سیما به این می گن !)
من- مات و متحیر نگاش می کنم
طرف – اگه پس نمی خوای چرا کونتو قر می دی و راه می ری
من- بابا این همین جوریه کی قر داد؟(خداییش با 160 سانت قد و کلن با استخون 43 کیلو کونی هم برای قر دادن می مونه؟)
من- دارم برمی گردم که برم که آقاهه گفت : حیف شد از کونت خوشم اومده بود!!!!!پاشو می ذاره روی گاز و به سرعت صحنه را ترک می کنه .....
2- هنوز از اتفاق یک ساعت پیش گیج می زنم ، میدون ونک رسیدم ، جمعی پسر جوان توی میدون ایستاده اند از اینکه هی این ور و اون ور را نگاه نمی کنن فهمیدم که امروز هم توفیق اجباری برای ارشاد دین اسلام در تعطیلات قبل از انتخابات به سر می بره ...
شور شوق جوانیشون برام جالبه ، از کنارشون رد می شم ... یکیشون ناگهان می گه وای پسر عجب سینه هایی!!! خودش اینقدر کوچیک و سینه اینقدر بزرگ؟
بلافاصله بعد از این حرف نگاه کلیه کارشناسان داخلی جمع و خارجی رهگذر به طرف سینه بنده خیره می شه و نظرات شروع می شه ....
3- نزدیک خونه من دارن یه خونه می سازن ، از جلوش رد می شم نفهمیدم مهندس ناظر بود یا سرکارگر بود ... بهم گفت بالا جا خالی هست امروزم حقوق گرفتم تو هم خیلی لوندی بیا بریم بالا!!!!!!!!!!!!
نخیر امروز همه یک چیزیشون می شه شاید هم من یه چیزیم می شه ....ولی بالاخره در اینی که یکی بالاخره یه چیزیش می شه هیچ شکی نیست ....
می دوم تا به خونه برسم ، از پله ها در حالی که دارم بالا می رم فکر می کنم :
از باسنم ماشین سوارهای سعادت آباد خوششون می یاد
سینه هام برای جوانان میدان ونک جذاب است
همخوابگی ام برای هم کارگران ساختمان
این صحنه ها برای همه ما زنان و دختران در هر سنی با هر هیکلی صحنه ها و صحبت های آشنایی است
شما چه فکر می کنین؟

یکشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۷

روزانه های من

1- یه ساعتم نگاه می کنم وقت رفتن به خونه است، مثل دیوانه ها از شرکت می زنم بیرون. موزیک را زیاد می کنم و خودم هم باهاش شروع می کنم به خوندن... لبخند می زنم و آهنگ مورد علاقه ام رو زمزمه می کنم ... مردم با تعجب از کنارم رد می شن... توی این شهر خاکستری دیدن یه لبخند هم شاید غنیمت باشه، لبخندم رو می پاشم روی همه عابرین تا شاید اونا هم رنگی بشن و به یکی دیگه بخندند....

2-بعد از یه پیاده روی مفصل به خونه می رسم. یه قهوه و یه سیگار در حالی که دارم روزنامه کیهان می خونم و یورو نیوز گوش می دم ، کلی خستگی مو در می یاره ... بعد از یه کمی گپ زدن با قمر(ماهی منه ) و دوستان پای تلفن، می خوام برم توی آشپزخونه که ناگهان نگاهم به تو می افته ... دلم برات پر می کشه ... قلبم فشرده می شه .... مشامم پر از بوی تنت می شه ... و دل تنگت ....

3- تی شرت تو رو می پوشم ... دیگه بوی کهنگی گرفته ... هنوز اون لکه ها روشه ولی دلم نمی یاد بشورمش ....می رم توی آشپزخونه ... دارم غذای چینی درست می کنم درست همونطوری که با هم درست می کردیم ... موقعی که پیازچه را چاپ چاپ می کنم دستام گرمی دستاتو حس می کنه و صدات تو گوشم می پیچه : "... تو نمی خواد آشپزی کنی تا آخر دنیا فقط باید بهم بخندی و یغلم کنی ... بقیه کاراش با من ...." چه زود تنهام گذاشتی ....

4- صدای نغمه کورساکف توی خونه بالا و پایین می ره ... یه گیلاس شراب ... شام ... سیگار....
با تی شرت تو به تن، توی بغلت می خوابم تا ابد.....

شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۷

گلایه های من ...

همیشه یه حس درونی بهم می گفت که به این آدم نمیشه اطمینان کرد ، یه چیزی ته دلم قرص و محکم نبود. من همیشه فکر می کنم آدم هایی که می رند توی خونه مردم دزدی بدترن یا اونایی که رازهای مردم را می دزدند؟
تازگی ها یعنی توی هفته گذشته این آدمی که درباره اش احساس نا امنی داشتم همیشه یه جورایی، توی حرفای معمولیش که داشت از رابطه اش با دوست دخترش برام تعریف می کرد یه هو گفت این و این را هم از تو براش تعریف کردم این را هم گفتم و من مات و متحیر داشتم نگاش می کردم که اینا مربوط به زندگی خصوصی من بود شاید من دوست نداشته باشم این مسائل را جنابعالی بدون اجازه من تعریف کنی....
حیران تنها اعتراض مختصری کردم و دیگه در این باره حرف نزدم ...
این روش برایم بسیار زشت آمد . برای این که اعتقادات شخص دیگری را به تمسخر بگیری به خودت اجازه چند تا کار را می دهی غافل از اینکه خودت هم در ابتدا این گونه بودی ... یادت رفته بود چقدر متحجر بودی ، چقدر تابوهای ذهنیت اذیتت می کرد؟
1- به خودت اجازه دادی اسرار زندگی دیگری با ذکر نام ، به کس دیگری بگویی بدون اینکه ذره ای فکر کنی که این کار چقدر ناپسند است
2- به تمسخر گرفتن اعتقادات و باورهای اخلاقی شخص دیگری

نمی دونم ... الان حتی بعد از گذشتن چندین روز حتی فکر کردن به این موضوع هم آزارم می ده ...
نمی دونم شاید تو اینجا را بخونی ، اگر اینا رو خوندی بدون که بد جوری بهم بی احترامی کردی ، دیگه حاضر نیستم چیزی را باهات قسمت کنم ... هیچ چیزی حتی ناراحتیم ....

دوشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۷

شیطنتانه های من!!!!

... جیش کردن بعد از سکس را همیشه خیلی دوست داشتم یه حس باحالی داشت که خیلی خوب بود...

از وقتی که فهمیدم برای واژن هم خوبه و باکتری هاشو می کشه بیشتر با این قضیه حال می کنم ...

امتحان کنین می فهمین!!!!!!!

شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۷

تنهایی های من

... فکر می کنی که حالا که یکی رو پیدا کردی دیگه تنها نیستی
یکی هست که دوستت داشته باشه، ولی باز هم تنهایی را حس می کنی و الان بیشتر ...
اون موقع کسی نبود و تنهایی و الان کسی هست و باز هم تنهایی...
کدومش به نظر شما بدتره ؟

پنجشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۷

At first I was afraid ,I was petrified, Kept thinking I could never live without you by my side, But then I spent so many nights just thinking how you did me wrongAnd I grew strong And I learned how to get alongAnd so you're backFrom outer space,I just walked in to find you here With that sad look upon you're face,I should have changed that stupid lock,I should have made leave your key,If I'd known for just one secondYou'd be back to bother me.Go on now go, Walk out the door, Just turn around now,Cause you're not welcome anymore,Weren't you the one who tried to hurt me with goodbyes Do you think I'd crumble? Do you think I'd lay down and die? Oh no not II will surviveOh as long as I know how to love, I know I'll stay alive, I've got all my life to liveI've got all my love to give, And I will survive, I will survive Hey Hey!It took all the strength I had , Not to fall apart , Kept trying hard to mendThe pieces of my broken heart, And I spent oh so many nightsJust feeling sorry for myself, I used to cry, But now I hold my head up high.And you'll see me, Somebody new, I'm not that chained up little personStill in love with you, And so you felt like dropping inAnd just expect me to be free, But now I'm saving all my lovin'For someone who's lovin' me,Go on now go, Walk out the door, Just turn around nowCause you're not welcome anymore, Weren't you the one who tried to break me with goodbye? Did you I crumble?Did you think I'd lay down and die? Oh no not II will surviveOh as long as I know how to love, I know I'll stay aliveI've got all my life to liveI've got all my love to I will surviveI will surviveHey hey!

چهارشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۷

بهم می گفتی هیچی نمی شی توی زندگی ت ... به هیچ جا نمی رسی ... این درس خوندن به چه دردت می خوره ؟ این ادا های روشنفکری چیه از خودت در می یاری؟ با این کلمات فلمبه و سلمبه به کی می خوایی چیو ثابت کنی؟آخر آخرش که خودتو تیکه و پاره کنی می شی یه فاحشه روشنفکر ...

ندیدی زخم هایی رو که توی روحم وارد کردی که اینفدر عمیق هستن که روحم چاک چاک شده ... ولی دیدی درس خوندم و به جایی رسیدم دیدی تویی که همون جایی که بودی هستی تازه عقب تر هم رفتی و من یه فاحشه نشدم ... حتی اگر هم می شدم و باشم باعث غرورم است چراکه آگاهانه اینو انتخاب کردم ...

اون روز را قشنگ یادمه سی ام بهمن یک میلیون سال پیش بود سی ام بهمن امروز بود چه فرقی می کنه مهم اینه که هیچ کدوم از او چیزایی که تو گفتی درست نبود و ... زمستون رفت و رو سیاهی اش به زغال موند...

می دونم که اینجا را می خونی پس بدون که من حالا یک زن سی و هفت ساله مستقل هستم خودم روی پای خودم هستم درس خوندم و از زندگی ام لذت می برم کاری که تو هرگز نتونستی بفهمیش ...

فقط خواستم بهت بگم که بدون تو خیلی خوشبختم و ازت تشکر کنم که باعث شدی اینی بشم که الان هستم ...

حالت بده؟ به جهنم ....

یکشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۷

یه اتفاق جالب افتاد ... چند وقت پیش حماقت کردم در اثر یه اشتباه توی یکی از این سایت های اینترنتی دوست یابی عضو شدم ... خلاصه یه پسری بود که چندین سال از من کوچکتر بود فکر کنم بیست و نه سالش بود شروع کرده بود با من هر از گاهی چت می کرد بعد از مدت طولانی که من به یاهو مسنجرم امروز سر زدم ایشون آن لاین تشریف داشتند و اومدند روی خط خلاصه بعد از مدتی حال و احوال کردن به من گفت دوست پسر نمی خواهی ؟ من یکی از دوستام هست دنبال دوست دختر می گرده اگه دوست داری تو رو بهش معرفی کنم منتها دوستم یه مشکل داره و اینه که رابطه جنسی را دوست نداره نمی خواد سکس داشته باشه منم گفتم نه من از کسی که سکس نخواد خوشم نمی یاد بعدش هم یه پسر بیست و نه ساله برای من اصلن جذاب نیست... فکر می کنید این آقای محترم چه جوابی به من داد؟

گفتش که مگه زنهای ایرانی سکس هم بلدن؟من که از سکس باهاشون لذت نمی برم ... گفتم خوب شاید تو بلد نیستی چطوری باید لذت ببری و در اینی که زنان و مردان ما متاسفانه رفتار صحیح جنسی را بلد نیستند حرفی درش نیست ولی شاید یه کمی هم مشکل تو باشه ... گفت منی که اندازه آلت تناسلی ام بیست و پنج سانتیمتر است و تا یک ساعت ارضا شدنم طول می کشه من بلد نیستم ؟ توجه دارید: معیار اندازه است و زمان ارضا شدن ایشون، نحوه استفاده که برود گم شود و رفتار صحیح جنسی هم اصلن مهم نیست ...خلاصه نهایتن ایشون به من پیشنهاد کردند که اگر دوست دارم که یکی اینقدر بنده را بکند که از حال برم به ایشون خبر بدم ....

منم یه کمی بدجنسی ام گل کرد و گفتم من از سکس با پسر های ایرانی و کوچولو خوشم نمی یاد

خلاصه اگه خواستم بهت خبر می م ...

خلاصه اگه سکس متفاوت خواستید بگید معرفی تون کنم ......و

دیروز روز ولنتاین بود ... سال هاست که این روز معنای خودشوو دیگه برام ازدست داده ... از چهاردهم فوریه هزار و نهصدو و نود و هشت .... یادمه آخرین ولنتاین من توی پاریس بود ... یادش بخیر ...

-برگشتن به زندگی چقدر خوبه ... داروهام تموم شده ... حالم داره بهتر می شه ... دیروز بعد از مدتها رفتم پیاده روی ... برای خودم گل خریدم ... توی خونه پنجره ها رو باز کردم ... خونه را تمیز کردم و برای خودم بعد از مدتها آشپزی کردم ...زندگی را دوباره شروع کردم و حالم فعلن خوبه ...

فردا هم تعطیله و هم من یه مهمون عزیز دارم ...

فعلن تا بعد ....

دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۷

گفتن با نگفتن؟مسئله این است ...

اگه شما از یکی خوشتون بیاد چکار می کنید؟
بهش می گین که ازش خوشتون می یاد؟
نمی گین بهش؟
از یکی خیلی خوشم می یاد احساس می کنم باهاش می تونم خود خود خودم باشم ولی نمی دونم باید بهش بگم یا نه؟ خیلی خنده داره منی که همیشه از اینکه حرفم را بزنم واهمه ای نداشتم حالا حتی وقتی احساس می کنم که قراره ببینمش حرف زدنم یادم می ره.... نمی دونم چرا این جوری شده ...
صد دفه خواستم بهش بگم ولی خجالت کشیدم !!!!!! باور می کنین ؟!!!!! منو خجالت ؟!!!!
خدایا منو زودتر شفا بده .....
یه اتفاق دیگه اینه که یکی از دوستای بسیار عزیزم داره می یاد ایران خیلی سال می شه که ندیدمش ... آخر این هفته می یاد و قراره که کلی با هم جیک جیک کنیم به یاد ایام قدیم ...
دیگه این که حالم این روزا خیلی بهتره دارو ها مثل این که داره جواب می ده ....
می خواستم یه پست درست و حسابی بنویسم ول فعلن اینقدر این قضیه خوش اومدن و گفتن یا نگفتن و اومدن دوست جان و دوا درمون قاطی شده که مجال نذاشته ....

شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۷

اینو امروز یکی برام ایمیل کرد فکر کردم شاید شما هم دوست داشته باشید بخوانید...


ليلا جان چه کسي اين زخم‌ها را به تنت انداخته؟ خواهرم / چرا؟ نمي‌دانم / دلت مي‌خواد برگردي خانه؟ نه هيچ وقت.

به گزارش «اعتماد»، ليلا، 18 ساله، روز چهارشنبه صبح نهم بهمن، از خانه فرار کرد. خانه دو طبقه يي در شهرک قائم زنجان. ليلا از زيرزمين خانه فرار کرد؛ جايي که از ساعت 30/5 صبح تا 9 شب پشت دار قالي زندگي مي‌کرد. پشت دار قالي زندگي مي‌کرد و از خواهر ناتني 30 ساله اش کتک مي‌خورد. خواهر ناتني ليلا را با قلاب قالي بافي کتک مي‌زد. (قلاب قالي بافي يک چاقوي بلند دسته چوبي است که سر قلاب مانندي دارد و بدنه چاقو مثل تيغ تيز است تا بتواند نخ‌هاي قالي را به راحتي ببرد.) خواهر ناتني با دفتين قالي بافي توي سر ليلا مي‌زد. (دفتين قالي بافي يک شانه دندانه فلزي است تا بتواند پودهاي قالي را مرتب و هموار کند.)

-ليلا جان بلوزت را بالا بزن.
آستين‌هاي بلوز کوتاه بود. از بالاي بازوهاي لاغرش که از مچ دست من هم نازک تر بود، سفيدي زخم‌هاي کهنه معلوم بود. آستين را که بالاتر زد از فاصله شانه تا بازو، زخم کهنه بود و زخم نو. بدون هيچ جايي براي نفس کشيدن. بلوز را بالا زد. از پشت گلو از محل رستنگاه مو تا انتهاي کمر، آن وسعت صاف و عريض و نحيف مثل نقش‌هاي قالي پر از جاي زخم بود. زخم‌هاي کهنه که گوشت آورده بود و زخم‌هايي که هنوز بهبود نيافته بود و خون در مجراي زخم‌ها دلمه بسته بود.

-ليلا جان چرا فرار کردي؟
از کتک‌ها فرار کردم.

ليلا ساعت 9 صبح از خانه بيرون آمد. بعد از 18 سال از خانه بيرون آمد. وقتي بقيه خواهرها و برادرها و عروس خانه و مادر و پدر در طبقه دوم مشغول خوردن صبحانه بودند.

-پس صبحانه هم نخوردي؟
نه نخوردم. از 30/5 صبح قالي بافته بود و در تمام ثانيه‌هايي که تا 9 صبح گذشت، به فکر فرار بود. رفتن از آن خانه، رفتن از آن زيرزمين براي هميشه. «براي هميشه». 9 صبح بي صدا از زيرزمين خانه فرار کرد با همان ژنده‌هايي که بر تن داشت و با تنها اسکناس ته جيبش که دايي اش داده بود چند کلوچه خريد. وسط خيابان دختري را ديد هم قد خودش. هم قد نه، همسن. دختر شايد 9 ، 10 ساله بود. ليلا 18 ساله بود. به دختر التماس کرد او را به خانه شان ببرد. گفت از خانه فرار کرده. گفت او را کتک مي‌زدند. دختر مي‌رفت نان سنگک بخرد. دختر به پليس تلفن کرد. کلانتري 15 شهرک قائم دو مامور فرستاد. يکي از مامورها ليلا را که ديد گفت اين دستفروش است. کلوچه مي‌فروشد. آن يکي گفت برويم کلانتري. ليلا و مامورها رفتند کلانتري. «فکر کردند ليلا عقب مانده ذهني است. او را به توانبخشي بهزيستي تحويل دادند. توانبخشي او را به ما تحويل داد. به اورژانس اجتماعي.» فرزانه عطايي، کارشناس مسوول آسيب‌هاي اجتماعي اداره کل بهزيستي استان زنجان و همکارانش اولين کساني بودند که ليلا را ديدند. ليلا را و زخم‌هاي تنش را. «حرف نمي‌زد. وقتي وارد اتاق شديم او را نديديم. گوشه اتاق مچاله شده بود و ترس تمام صورتش را پر کرده بود. نگران بود که مبادا او را دوباره به آن خانه برگردانيم.»ليلا بعد از يک روز، پنجشنبه صبح آنقدر به حواس آمده بود که بتواند همراه با مددکاران بهزيستي به سمت خانه برود. وقتي به شهرک قائم رسيدند ليلا نمي‌دانست خانه کجاست.«آنقدر کم از خانه خارج شده بود که حتي نشاني خانه را نمي‌دانست. برگشتيم بهزيستي. ظهر، خواهر و مادر ناتني اش که سراغ نيروي انتظامي رفته بودند آمدند پيش ما. با هم رفتيم خانه. زيرزمين خانه که ليلا و دو خواهر ناتني اش آنجا قالي مي‌بافتند.»ليلا و دو خواهر ناتني 27 و 30 ساله در آن زيرزمين زندگي مي‌کردند. همان جا مي‌خوابيدند. ساعت 9 صبح، و يک بعدازظهر و 9 شب اجازه داشتند کار را قطع کنند و غذا بخورند. ليلا در تمام اين سال‌ها نان و پنير خورده بود. دفعات معدودي هم برنج با قورمه. 14 سال اين طور زندگي کرده بود. 14 سال در سوء تغذيه زندگي کرده بود و حالا به قامت يک دختربچه 9 ساله بود. 14 سال از 30/5 صبح تا 9 شب قالي بافته بود. نفس کشيده بود و قالي بافته بود.

- ليلا جان چند تا عروسک داري؟
عروسک ندارم.

- پس چه وقت بازي مي‌کردي؟
هيچ وقت. من هيچ وقت بازي نکردم.

ليلا هيچ وقت مدرسه نرفت. سواد هم نداشت. دوست نداشت به خانه برگردد. هيچ کدام از اعضاي آن خانه را دوست نداشت. نه مادر، نه پدر، نه برادرها، نه خواهرها که همه ناتني بودند. فقط نرگس را دوست داشت. نرگس عروس خانه بود. دخترک 15 ساله يي که چند ماه قبل عروس شده بود و گاهي پنهاني با ليلا حرف مي‌زد. در همان زيرزمين و پاي دار قالي. زخم‌هاي تن ليلا را ديده بود و گفته بود «خدا عوض شان را مي‌دهد.» خرج عروسي نرگس از پول قاليبافي تهيه شده بود.آن خانه دو طبقه را هم با پول قاليبافي خريده بودند. آن اتومبيل پرايد صفر که توي حياط خانه پارک شده بود، هم. طبقه اول خانه اجاره رفته بود. و ليلا و دو خواهر 30 و 27 ساله اش از 30/5 صبح تا 9 شب، هر روز و هر روز قالي مي‌بافتند. «وقتي به خانه رفتيم و پدر ليلا را ديديم، از پدر که البته در سن ازکارافتادگي بود و بيماري قند داشت پرسيديم دخترهايت چه کار مي‌کنند؟ گفت دخترهاي من هيچ کاري نمي‌کنند. دختر که نبايد کار کند. سواد ندارند چون استعداد درس خواندن نداشتند و فقط براي خودشان مي‌گردند و تفريح مي‌کنند.
وقتي از پدر پرسيديم که پس خرج زندگي شما چطور تامين مي‌شود، گفت خدا روزي مان را مي‌رساند.»

کف دست‌هاي ليلا پر از جاي زخم بود. زخم‌هايي روي پينه‌ها و پوست ضخيم دست.انگشت‌ها تغيير شکل داده بود و بي ريخت وکج از رشد مانده بود .پشت دستش هم جاي زخم بود. جاي داغ شدگي.

- کي پشت دستتو داغ کرده ليلا جان؟
خواهرم.

- با چي داغ کرده؟
با سوهان قاليبافي.

موهاي وسط سر ليلا کنده شده بود. تکه تکه، جاي کنده شدن موها معلوم بود و زير موها زخم‌هاي دلمه بسته.

- ليلا جان سرت چه شده؟
زخم شده.

- کي زخم کرده؟
خواهرم با دف قاليبافي زده.

فرزانه عطايي تعريف مي‌کند که خواهر ناتني ليلا، مادر ناتني و پدر ليلا با کتک خوردن و آزار ديدن ليلا و با زخم‌هاي تنش خيلي عادي برخورد کرده اند. انگار هيچ اتفاقي نيفتاده. انگار همه چيز طبيعي است. «به نظرشان مي‌آمد که او را تنبيه کرده اند تا از زير کار فرار نکند يا از خانه نرود. اما به نظر مي‌رسد که خواهرها تلافي زجر و استثماري که برشان روا داشته شده بود را سر ليلا خالي مي‌کردند. خواهرها هم مثل ليلا از چهار سالگي قالي بافته بودند. نه گردش مي‌رفتند و نه مسافرت و نه دوستي داشتند و نه کسي را مي‌شناختند. خواهر 30 ساله مي‌گفت خواستگار داشته ولي چون نان آور خانه بوده هيچ وقت ازدواج نکرده و مي‌گفت که آن يکي خواهر را هم کسي نديده که خواستگاري داشته باشد. به نظر، اين سه خواهر به عنوان وسيله کار مورد توجه بوده اند و نه به عنوان يک انسان.»

دکتر فردين بلوچي رئيس اداره کل بهزيستي استان زنجان در پاسخ به «اعتماد» درباره اينکه وضعيت آتي ليلا چگونه خواهد شد، مي‌گويد؛ «روز شنبه صبح، بهزيستي استان زنجان به عنوان مطلع از جرم واقع شده به دادستاني کل استان زنجان گزارشي فرستاد و وضعيت اين دختر را به طور کامل شرح داد. در حال حاضر به حکم نيروي انتظامي، ليلا به بهزيستي استان تحويل شده و تا زماني که قوه قضائيه و نيروي انتظامي به ما دستور ندهد، ما اين دختر را به خانواده تحويل نخواهيم داد. در صورت اثبات فقدان صلاحيت خانواده هم، حضانت او توسط قوه قضائيه به ما واگذار خواهد شد که در آن زمان، ليلا بر چشم‌هاي ما قدم مي‌گذارد.»

دکتر بلوچي در پاسخ به اينکه چرا بار قبلي که ليلا از خانه فرار کرده و به کلانتري پناه برده، نيروي انتظامي او را به خانواده تحويل داده، اظهار بي اطلاعي کرده و مي‌گويد که شايد اطلاعات نيروي انتظامي از وضعيت اين دختر کامل نبوده اما تاکيد مي‌کند که در حال حاضر، حتي با شکايت پدر هم، ليلا به خانواده تحويل داده نمي‌شود. بلوچي مي‌گويد هيچ گاه موردي مثل ليلا و زخم‌هايي مثل زخم‌هاي تن ليلا را در زنجان نديده است. «وقتي به مرکز ما تحويل شد، حتي نمي‌دانست اسمش چيست. نمي‌دانست پدر و مادرش چه کساني هستند. نمي‌دانم. من تا به حال چنين موردي را نديده بودم.» سه روز گذشته است. سه روز از زماني که من ليلا را ديدم. ليلا و زخم‌هاي تنش را. سه روز از زماني که آن لبخندهاي بي رنگ و خجالت زده روي صورت زخمي اش سايه مي‌انداخت. از زماني که وقتي بلوزش را بالا زد و پشت به ما داشت تا از ديدن آن زخم‌هاي دلمه بسته شوکه شويم، پشت دست‌هاي کوچکش را به چشم مي‌کشيد و اشک هايش را پاک مي‌کرد. ليلا انسان بود. يک انسان مثل من، تو، و تمام آدم‌هايي که حق زندگي دارند اما با آينده يي نابود شده. با آينده يي پر از تنهايي و پر از خاطرات تلخ و پر از نفرت. نفرت از آن خواهر ناتني، نفرت از آن مادر ناتني، نفرت از آن پدر و آن برادر و نفرت از تمام گل‌هاي قالي.

چهارشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۷

دیگه اینجا هم احساس امینیت نمی کنم که چیزی بنویسم...

یه وقت هایی هست که فکر می کنی بعضی اتفاقا فقط برای آدم های دور و اطرافت می افته و هیچ وقت این آقا شتره در خونه تو نمی خوابه ولی خوب دیگه نوبت خیاط هم می رسه که توی کوزه بیافته... نمی دونم این فیلم ها هستند که از زندگی آدما تقلید می کنند یا اینکه بر عکسش هم اتفاق می افته؟ الانا اصلن احساس خوبی ندارم هم چنان در قهر به سر می برم و دلم نمی خواد با هیچکسی حتی در این باره حرف بزنم از اینکه آدم ها بخوان برام دلسوزی کنن متنفرم از اینکه احساس ترحم را توی کسی بوجود بیارم متنفرم دلم می خواد این طور موقع ها برم توی غار خودم کسی منو نبینه । گریه کردن خیلی خوبه ولی دوست ندارم جلوی کسی این کار رو بکنم اشکای من ماله خودم هستش ... دوست دارم همیشه منو همه همون نازنین محکم و قرص ببینند ولی این خیلی سخته که نخوای کسی دلش برات بسوزه ... نمی دونم شاید من هنوز راه و رسم با دیگران زندگی کردن رو بلد نیستم ولی خوب خیلی دلم نمی خواد که اون روی ضعف منو کسی ببینه ।اون ماله خودمه ولی اگه کسی ازم بپرسه بهش می گم که نقاط ضعفم چیه ... خوب اینا ماله خودمه دیگه ....

نمی دونم با این اتفاقی که افتاده رفتم توی پوسته قهربا دنیا و خودم نمی دونم این کار درسته یا نه ولی خوب این تنها عکس العملی بود که این چند روزه از خودم نشون دادم। به نظرم مشکلات من ماله خودم هستند و خودم باید حلشون کنم ولی خوب دیگه ....

این چند روزه توی محل کارم هم اوضاعم زیاد تعریفی نداشت ... با همه خیلی بداخلاق بودم ولی خوب دگه به زمان احتیاج دارم که باهاش کنار بیام ...

یکشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۷

سه‌شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۷

سوگوارانه های من

.... مرد به همین سادگی ... هنوز از توی شوک قضیه بیرون نیومدم...
نمی دونم چی باید بگم یا اینکه اصلن می شه چیزی گفت یا نه؟
چند شب پیش یه هویی در خونه م به صدا در اومد اونم در ساعتی که معمولن همه دوستان می دونن من خواب تشریف دارم ... خلاصه یه نفر از پشت در گفت که یه خانمی توی آژانس است که حالش خیلی بده فقط تونسته بگه که من بیارمش اینجا ... دردسرتون ندم دوستم بود در چه وضعیتی به قصد کشت کتک خورده بود و سوزانده شده بود به دست همسر محترمشون ... نمی دونستم چکارباید بکنم خلاصه آشنایی در کلانتری محل داشتم بهش زنگ زدم گفت بلافاصله دوستم را ببرم کلانتری گزارش تهیه کرند و ما را به بیمارستان منتقل کردند و بعدش هم پزشکی قانونی و خلاصه معلوم شده که دوستم خونریزی داخلی داره و جنین دو ماهه اش رو هم انداخته ... خونوادش توی شهرستان زندگی می کردن شوهر دوستم در دانشگاه اون شهر درس می خونده که از این دختر خوشش می یاد و باهاش بعد از کلی دردسر ازدواج می کنه و میان تهران । با دوستم توی مرکز مشاوره آشنا شدم....
زنگ زدم خونوادش از شهرشون بیان که فرداش از بیمارستان مامان دوستم زنگ زد که چه نشسته ای که ... مرد ...
هنوز حالم بده دهنم تلخه داخلم تلخه روحم تلخه ...
همسرش الان در بازداشت موقت به سر می بره ...
فایده ای داره ؟
دارم بالا می یارم .....

شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۷

داشتم به غزه فکر می کردم । چند سال است که در اون مکان ملت در وضعیت جنگی به سر می برند؟६० سالی به گمان باید باشد... فکر کن زیر بمباران و جنگ به دنیا می یایی ، بزرگ می شی ، مدرسه می ری ، عروسی می کنی ، صاحب خونه و زندگی می شی، بچه دار می شی ... البته هه این اتفاقات در زیر بمبارون اتفاق می افته و اگر خوش شانس باشی ... چون هر آن ممکنه که تو هدف این گلوله ها باشی ، یادم به موشک بارون تهران سال پنجاه و نه افتاده بود اول جنگ بود... و یا سال شصت وچهار خلاصه چقدر خوشبختیم که جنگ تموم شده و چقدر خوشبختیم که الان زنده ایم ...
امیدورام که جنگ در غزه هم بزودی تموم شه .....

چهارشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۷

سه‌شنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۷

تشکرانه های من

از زهره عزیزم که توی روزهای سخت گذشته کنارم بود و یه لحظه هم تنهام نگذاشت متشکرم...
خیلی خوشبختم که دوستهای خوبی دارم که یه جورایی از خونوادم بهم نزدیکترن... از حامد که توی این دو سال همیشه همراهم بود و هوامو داشت ...حتی از شهرام که یهو بعد از13 سال رفیق نیمه راه شد... از هانیه عزیزم که توی شرکت همه اش به نق نق های تموم نشدنی من روی باز نشون می داد ....
بچه ها ازهمتون متشکرم ....

دوشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۷

سرکار هستم و ساعت ९ صبح یک روز برفی دوشنبه است ... از وقتی از مسافرت برگشتم دو تا موضوع بود که باید بهش جدی فکر می کردم । در حالی که مشغول فکر کردن و بررسی همه جوره نسبت به موضوع اول بودم اتفاق جالبی افتاد که باعث شد کلن همه چی عوض شه ... خیلی خدا را شکر کردم که بسیار زود این اتفاق افتادو تصمیم گیری را یه جورایی برام بسیار آسان کرد । رفتم دبی برای کار و قرار بود کسی را ببینم । دیدمش । به نظر آدم خوبی به نظر می رسید । ولی یه چیزی ته دلم بهم می گفت که این اتفاق مثل یه حباب روی آب هستش و پایه و اساس درستی نداره । خلاصه بهش گفتم فکرهامو می کنم । بعدش جفتمون به این نتیجه رسیدیم که بهتره این مسئله را تموم کنیم چون من واقعن دوست ندارم از ایران برم حداقل این طوری ... خلاصه یه مدتی از نظرفکری در تناسب خوبی به سر نمی بردم ।
این مسئله باعث شد که دوباره به این مسئله جدی تر فکر کنم که واقعن چطور می شه آدم ها را شناخت ؟ آیا اساسن راهی برای شناخت صحیح وجود دارد؟ یه زمانی احتیاج است که به این شناخت دست پیدا کنی ؟بعدش چقدر مطمئنی که شناختت درست بوده؟ من بعد از 6سال زندگی مشترک هنوز وقتی فکر می کنم می بینم نتونستم همسر سابقم را بشناسم .... چطوری می تونی روابط خودت را با یک نفردیگه که خیلی نمی شناسیش تنظیم کنی؟ داشتن یه رابطه آیاشامل قوانینی هم می شه یا نه؟
آیا واقعن اساس همه آشنایی ها بر مبنای سکس است؟ با هم که تعارف نداریم این بخش عظیمی از یک رابطه بین دو جنس مخالف را تشکیل می دهد؟ ولی آیا همه اش همین است؟
چطور ممکنه یک آدمی که بر اساس همه استانداردهای موجود می بایست عاقلانه عمل کند درعمل مثل یک جوان १८ ساله عمل می کنه؟ آیا باید صابون عدم آگاهی را به تنمون بمالیم و با سربریم توی رابطه؟ یا اینکه گوشمون رو روی حرفای بسیار قشنگی که معمولن در اول هر رابطه ای زیاد زده می شه ببندیم؟(که این برای خانم ها بسیار مشکل است)....
نکته دوم : چرا همیشه یه چیزی بهانه است؟
تو خیلی بلندی - تو خیلی کوتاهی - تو چاقی - تو لاغری - اینی وآنی ....
چرا نمی تونیم مثل دو تا انسان بالغ حرفامونو بدون اینکه بهانه های بنی اسرائیلی بیاوریم بهم بگیم؟ اگه از بودن با یه ادم لذت نمی بری به نظرمن به جای اینکه هزار تا بهانه احمقانه که بعضی وقت ها خیلی خنده داره بیاری بهتره مثل یه انسان متمدن برای هم توضیح بدیم که دیگه ازرابطه موجد لذت نمی بریم ؟
من که همیشه سعی می کنم ازراه دوم استفاده کنم تا اینکه بهانه های بنی اسرائیلی بیارم....
نکته سوم این که برف خیلی خوبی داره می یاد روز برفی خوبی داشته باشید