چهارشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۷

بهم می گفتی هیچی نمی شی توی زندگی ت ... به هیچ جا نمی رسی ... این درس خوندن به چه دردت می خوره ؟ این ادا های روشنفکری چیه از خودت در می یاری؟ با این کلمات فلمبه و سلمبه به کی می خوایی چیو ثابت کنی؟آخر آخرش که خودتو تیکه و پاره کنی می شی یه فاحشه روشنفکر ...

ندیدی زخم هایی رو که توی روحم وارد کردی که اینفدر عمیق هستن که روحم چاک چاک شده ... ولی دیدی درس خوندم و به جایی رسیدم دیدی تویی که همون جایی که بودی هستی تازه عقب تر هم رفتی و من یه فاحشه نشدم ... حتی اگر هم می شدم و باشم باعث غرورم است چراکه آگاهانه اینو انتخاب کردم ...

اون روز را قشنگ یادمه سی ام بهمن یک میلیون سال پیش بود سی ام بهمن امروز بود چه فرقی می کنه مهم اینه که هیچ کدوم از او چیزایی که تو گفتی درست نبود و ... زمستون رفت و رو سیاهی اش به زغال موند...

می دونم که اینجا را می خونی پس بدون که من حالا یک زن سی و هفت ساله مستقل هستم خودم روی پای خودم هستم درس خوندم و از زندگی ام لذت می برم کاری که تو هرگز نتونستی بفهمیش ...

فقط خواستم بهت بگم که بدون تو خیلی خوشبختم و ازت تشکر کنم که باعث شدی اینی بشم که الان هستم ...

حالت بده؟ به جهنم ....