سه‌شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۷

عیدی زودهنگام ...

ساعت پنج عصره، هوا یه کمی هنوز سوز داره طبق معمول همیشه دارم موسقی گوش می کنم و راه می رم، به میدون کاج می رسم که با تاکسی برم ونک. خوشحال از اینکه بالاخره یه روز در روشنایی دارم می رم خونه.(از شما چه پنهون که ذوق مرگم از اینکه آفتاب هنوز هست و من می تونم عینک آفتابی خوشگل بسیار گرون قیمتم را بزنم به چشمم!!!)
خوشبختانه اولین نفری هستم که می رسم و می تونم از نعمت تنها در اختیار داشتن صندلی جلو برخوردار بشم!!! کمی بعد مسافران می رسند و راه می افتیم.برای رفتن به اتوبان نیایش از یک دور برگردان استفاده می شه که معمولن ترافیک داره... توی همین ترافیک هستیم دارم دور و اطرافم را نگاه می کنم معمولن فروشندگان گل، شیشه پاک کن ها، کولی های فالگیر و فروشندگان مختلف بستگی به نوع آب و هوا (بارانی چتر- آفتابی عینک آفتابی ...) توی همدیگه وول می خورن ولی ایندفعه صحنه دیگری در جریان است ...
پسر بچه ای فکر کنم هفت ساله در حالی که مثل دلقک های سیرک لباس پوشانده شده بود به همراه یک کلاه بوقی الوان وبا صورتی سیاه شده در حالی که داشت از سرما می لرزید لای ماشین ها می لولید و می خندید و عیدی می خواست... جلوی ماشینی که به نظرم می بایست مدل بالایی داشته باشد ایستاد تا گردن در ماشین فرو رفت و عیدی خواست ... صاحب محترم ماشین با عصبانیت از ماشین پیاده شد پسرک را هل داد به عقب، بچه از پشت روی گارد ریل وسط خیابان افتاد... آقای متشخص با عصبانیت داد زد : الان از کار واش اومدم کثافت زدی به ماشین ... و در همین موقع ماشین ها حرکت کردند پنجاه متر دورتر نتوانستم مانع خودم بشم، به راننده گفتم لطفن نگه دارید پیاده می شم ...
رفتم طرف پسرک داشت اشکاشو پاک می کرد و رد سفیدی روی سیاهی های صورتش بود...
صداش کردم
من- بیا اینجا کارت دارم
.... نیامد
خودم به طرفش رفتم
من- اسمت چیه؟
با تندی : به تو چه ؟
من – با خنده : جدی می گی ؟ اسمت به تو چه هستش ، عجب اسم عجیبی ، کی این اسم رو روت گذاشته؟
لحظه ای گیج و منگ نگام می کنه . با هوش تر از اونی که فکرشو می کردم (شاید هم باید فکرشو می کردم برای زنده موندن توی همچین جنگلی قانون بقا می گه باید باهوش و فرز و چالاک باشی)، یه فضولی مثل تو!!!!!
من- دیگه نتونستم خودمو نگه دارم غش غش با صدای بلند خندیدم و بغلش کردم ... یه لحظه خودشو کشید کنار ولی بعدش مثل یه خرگوش کوچولو توی بغلم خودشو جا کرد ...
ماچش کردم و بهش گفتم : خوب حالا بگو اسمت چیه؟
پسرک: با خنده ول کن نیستی ها!! باشه می گم چون خانم خوشگلی هستی بوی خوب می دی و منو بغل کردی!!!! اسمم فری هستش ...
من- به به عجب اسمی
جون مادرت ولم کن باید برم پول در بیارم وگرنه ...
من – الان که چراغ سبزه هیچکی وا نمی سته برات، بعدش هم دور بعدی چراغ قرمز مهمون من !
فری : نه باید از داداشم اجازه بگیرم
من – کدومه ؟
فری- همونه که داره گل می فروشه ...
اجازشو گرفتم ، گفتم که می یارمش... جلوتر یه بقالی بود رفتیم با هم بستنی خوردیم زیرنگاه مراقب برادر بزرگتر؟ بعدش بهش گفتم هرچی دوست داره می تونه خوردنی انتخاب کنه ... نامردی نکرد و هرچی هله هوله بود برداشت و گفت اینم برای داداشم!!
رفتیم پیش برادرش و گفتم اینم داداشت بعدش مقداری پول دادم به فری و گفتم اینم برای این که مزاحم کسب و کارت شدم
بهم پولو برگردوند و گفت منکه ازت پول نمی خوام تو رفیقمی با هم نون و نمک خوردیم ... پولو به زور توی دستش چپوندم و گفتم آره که رفیقیم هر وقت که تونستم می یام اینجا باهم بستی بخوریم
داشتم دور می شدم شنیدم به داداشش داشت می گفت : محسن چه روز خوبی بود مثل خواب بود...
چه راحت می شه دلی رو شاد کرد من که عیدی مو گرفتم ... ولی تا صبح یه بغض گنده توی راه گلوم بود و داشت جلوی نفسم رو می گرفت ....