سه‌شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۴

اين روزها خيلي چيزها مي شنويم: راي مي ديم ، راي نمي ديم، بين بد و بدترکه نبايد آدم چيزي را انتخاب کنه
"من اصلن جمهوري اسلامي را به رسميت نمي شناسم." (ولي مگه اهميتي هم داره . اونم هم تو را به رسميت نمي شناسد و چه دليلي بهتر از اين که داره کار خودشو مي کنه و روند خودشو داره نيازهاي تو هم اصولن مطرح نيست...)
- اي بابا اينا که کار خودشون مي کنند ....
- شما ها که رفتيد به معين راي داديد احمق هستيد اگه مي رفتيد به ... راي مي داديد الان وضع اينطوري نبود ...
- توي دنياي سايبر هم همه انگار که ديوانه شدند. به همديگه توهين مي کنند . همديگر را با الفاظ ناشايست ختاب مي کنند...
اين روزها خيلي وبلاگ و خبر خوندم . اخرش به اين نتيجه رسيدم که همه بيايند واقعن پيش خودشون ، در خلوت خودشون ، خودشون را نقد کنند، بابا جان کلي آدم توي اين مملکت زندگي مي کنند که شيوه و روش زندگي اش براي من و شما حتي تصورش غير ممکن است. من مي گم که همه نبايد مثل هم فکر کنند. اون وقت چه فرقي باهم داريم؟ مي شه عين کتاب 1984 جرج ارول.
خوب توي يه خونواده مثل خونواده من که 3 تا خواهريم تمام امکانات هم يکسان بوده سه نوع طرز تفکر نسبت به جريان هاي زندگي وجود داره . من سرم براي هيجان درد مي کنه موضع گيري هاي گاه احساسي دارم . نسبت به سياست حساس هستم . خواهر دوم من از بيخ و بن با جمهوري اسلامي مشکل داره تازه به منم مي گه چون تو دوست داري هميشه برخلاف جريان آب شنا کني اين روش را داري !!!! خواهر سوم منم که اي بابا نمونه کامل يک متولد دهه 60 است . دنيا را بي خيال کار من راه بيافته گور باباي بقيه ...
خوب ولي ما هر سه تا همديگه را دوست داريم و به داد هم مي رسيم فارغ از هر روشي که در زندگي مون داريم . اگه غير از اين باشه که سنگ روي سنگ بند نمي شه .من مي گم که ما بايد دست به دست هم بديم و هر کسي اول از خودش شروع کنه اينطوري واقعن بالاخره يه حرکتي به جلو انجام مي شه
بقه هم به اندازه ما حق دارند اظهار نظر بکنند . بهتره که از نوک دماغمون اونورتر را هم يه ذره ببينيم . اينطوري مي شه که بالاخره از جايي درست شروع کرد ....
هنوزه هم تصميم نگرفتم که به چه کسي راي بدم . شايد هم راي ندم شايد هم بدم نمي دونم .....

از سياست و بقيه اين حرفا که بگذريم من قراره از يک ماه ديگه توي زندگي کاري ام تغييرات اساسي بدم . مي خواهم شغلم را عوض کنم . من از بچگي به آشپزي علاقه زيادي داشتم . حالا سر فرصت بيشتر در اين باره براتون توضيح مي دم ......
فعلن تا بعد ....

پنجشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۴

ديشب به لطف يکي از همکاران بعد از مدت ها شب خوبي را داشتم . بهم گفت تالار رودکي برنامه داري مي ري؟ من دوت بليط دارم... گفتم آره مي رم . اونهم نمي دونست که چه برنامه اي است . رفتيم و چه خوب شد که رفتيم . این پسرک ما خيلي از موزيک سمفونيک و کلاسيک خوشش نمي ياد.. خلاصه دل توي دلم نبود که قراره چي اجرا بشه و اينکه اگه خوشش نياد مجبوريم يا وسطش بلند شيم يا اينکه تا اخر شب لبو لوچه کج و کوله پسرک را مشاهده نماييم . خوشبختانه هيچ کدام اتفاق نيافتاد براي اينکه برنامه اجراي آثاري از دورژاک ( دنياي نو سمفوني شماره 9 ) و چايکوفسکي سمفوني شماره 4 بود با اجراي چه کسي ؟ آقاي علي رهبري . اين آقاي بسيار سطح بالاست و در نوع کار خودش خيلي آدم حسابي است . الان توي وين زندگي مي کنه و خلاصه خيلي آدم حسابي است . اطلاعات بيشتر را مي تونيد از اينجا درباره اين ادم ببينيد . (هرچند که خيلي اطلاعات کاملي نيست هرچه گشتم چيز زيادي پيدا نکردم شرمنده) و يه کمي از روي تراکتي که بهمون دادند در باره آنتونين دورژاک هم عشق منه براتون مي نوسيم . شايد توي اين وانفساي انتخابات به آرامش آدم کمک کنه و کمي هم به زندگي معمولي برسيم .
آنتونين دوژارک (1904-1841) در هشتم سپتامبر 1841 در ناحيه اي نزديک به به رودملدو متولد شد. وي در سال 1892 به عنوان معلم به آمريکا رفت و در همان سال به رياست کنسرواتوار نيويورک و کلاس اهنگسازي آن مرکز هنري را دارا شد. او بلافاصله به موسيقي عاميانه آمريکايي و بخصوص آوازها و ترانه هاي سياه پوستان علاقمند شد و براي شناخت ان نوشته هاي جمي هونکر james Hunker منتقد موسقي و شاگرد سياه پوست او هنري تاچربولاريچ Henry Thacher Bularich را مطالعه کرد. وي در سال 1893 سنفوني شماره 5 و يا در حقيقت شماره 9 در سي ميونوراپوس 95 را که به سمفوني دنياي جديد معروف است تصنيف کرد. اين سمفوني در 15 دسامبر همان سال اجرا شد.دورپاک در مقاله مفصلي که در 21 ماه مه 1893 در روزنامه نيويورک هرالد به چاپ رساند به اهميت موسيقي سياهان اشاره کرد و به آهنگسازان آمريکايي توصيه نمود که از اين گنجينه گرانبهاي مردمي استفاده کنند. بسياري معتقدند که دورژاک به خاطر اين مقاله در سمفوني پنجم مواد تماتيک خود را از ملوديهاي سياهان گرفته است. بعد از اولين اجراي اين اثر عنوان قطعه موجب درگيري هاي شديد در مطبوعات شد. بعضي ها معتقد بودند که اين سمفوني را بايد محصول و نمونه منحصربه فردي از نبوغ آمريکايي دانست و بعضي ديگر اعتقاد داشتند که اين قطعه بيان کننده احساس غربت بيمارگونه چک است. دورژاک در نامه اي به شاگردش ، اسکار ندبال oscar Nedbal ( که اين سمفوني را در سال 1900 در برلين اجرا کرد) از بکار بردن تم هاي آمريکايي سمفوني پنجم چنين دفاع مي کند: من تحليلي از سمفوني را براي شما توسط (واي که تلفظ اسم هاي آلماني و چک چقدر به فارسي مشکل است ) Kertyschniar مي فرستم اما مطلقن از هرزه درايي هايي که در مورد بکار بردن آوازهاي سرخ پوستان و يا آمريکايي کردند بي خبرم ، اين يک دروغ است. من تنها سعي کرده ام موسيقي در حال و هواي ملودي هاي آمريکايي بنويسم . وي در جايي ديگر اعلام مي کند قطعاتي که در موسقي مجلسي او ، امريکايي گفته مي شود کاملن از موسيقي بوهمي خالص نشات گرفته است. David Ewen درباره سمفوني دنياي جديد نوشت : درواقع دورژاک در سمفوني خود نه از اسپيري توال و نه از هيچ نوع ديگر آواز عاميانه ساياهان استفاده نکرده بلکه وي ملودي ها و ماده تماتيک شخصي خود را به روال آوازهاي سياهان درهم آميخته. وي چنان با دقت ، تکنيکي و راحت اين کار را انجام داده که ما در مواردي گمان مي کنيم ملودي هاي شخصي او آمريکايي است.
- Adagio Allegro Molto
دورژاک در مقدمه Adagio افه­اي سنکوپه اختصاصن آمريکايي را بکار برده که در تم Allegro مشخص تر مي شود . دو تم ديگر يکي با نت پايه که عمق مخصوصي دارد (Fa نه Mi) و ديگري نوعي ارانژمان از نگرواسپيري توال است ، بخصوص امريکايي مي نمايد.
Largo تم اصلي لارگو تحت تاثير Hiawatha شعر لانگ فو ساخته شده که بازگو کننده افسانه Cataracte با نام Minnehaha که در نزديکي Minneeapolis شناخته شده است. رئيس قبيله سرخ پوست Hiawatha هرسال زن جواني را براي روح Cataracte قرباني مي کند. همسر رئيس قبيله به نام Minnehaha (آبي که مي خندد) براي اينکه شوهرش را وادار کند تا خلاف اين قانون وحشتناک عمل کند خود را در رودخانه مي اندازد و در برخورد با صخره ها کشته مي شود . مي گويند زماني که دورژاک احساس کرد موسيقي اش با اين افسانه درآميخته به يکي از شاگردانش گفت : يکي از پاساژهاي گذري Largo با عنوان Un Poco Piu Mosso (کمي تندتر) را دارد. زن جواني را تجسم مي نمايد که اشک ريزان از شوهرش Hiawatha خداحافظي مي کند.
Scherzo Molto vivace ملودي اصلي اين موومان براي رقص سرخ پوستي در نظر گرفته شده بود. زيرا دورژاک قصد داشت اپرايي براساس افسانه Hiawatha بنويسد. لانگ فو درباره Trio اين قسمت مي نويسد : Trio ما را به يک کافه بوهمي مي برد که فرانس شوبرت نيز در آنجا حضور دارد.
Allegro Con Fuoco
دورژاک در اين قسمت مجددن تم هاي موومان اول را به کار مي گيرد . تم هاي اوليه آن از نظر شخصيت آمريکايي است. اما يک ترانه چک رودرروي آن و بعد به موازات آن قرار مي گيرد. در عين حال گردهمايي اين دو تم بزرگداشتي است از دنياي جديد و ميهن دورژاک .
دورژاک را يکي از بزرگترين آهنگسازان ملي گراي چک مي شناسند که در آثارش جمع ريتم و رنگ و اصوات شادي را به ارمغان مي اورد. وي در اول ماه مه 1904 در پراگ ديده از جهان فرو بست.
(اين چيزايي که نوشتم همه اش از روي تراکتي بود که توي تالار بهمون دادند . اطلاعات بيشتر را مي تونيد از اينجا ببينيد)
موقع برگشتن هم ساعت هاي اخر تبليغات براي کانديداهاي رياست جمهوري بود خلاصه خيابان از تبليغات به لجن کشيده شده بود. پول مالياتي که مي دهيم روي زمين به شکل آقاي رفسنجاني و قاليباف و ... ريخته شده بود يه سري هم فحش مي دادند و يه سري هم اعلاميه مي گرفتند و خلاصه آشفته بازاري بود بي نظير.... ولي جمله اي ديدم روز سه شنبه در ميتينگ معين توي خيابان اميرآباد که پشت جليقه بچه هاي ستاد انتخاباتي اش نوشته شده بود : يک برگ راي تمام سهم من از دموکراسي؟!
يه جورايي منو ياد فروغ مي انداخت " سهم من پنجره اي است .....""
بالاخره تصميم خودم را گرفتم به معين راي مي دهم ..... چون دلم براي مملکتم مي سوزد و نگرانش هستم و احساس مي کنم که نبايد روند اصلاحات را خفه کنيم . خاتمي بذري را کاشت . الان تازه جوانه زده ، بايد که بکوشيم تا به درخت تبديلش کنيم ......

چهارشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۴

امروز از هيجان چند روز پيش خبري نيست. کم کم آروم شدم. ولي مستي اش هنوز بهم رخوت و سستي مي ده ......
الان مي تونم بهتر بنويسم. ميدوني خيلي اونروز چشم چشم کردم که کسي از کساني را که هميشه وبلاگ ها شون را مي خوندم ببينم. ولي خوب سعادت ديدار ميسر نشد.
از صبح که مي خواستم برم هيجان زياد منو کشته بود ...هزار دفعه رفتم دستشويي و برگشتم. خيلي دلم مي خواست که عقربه ها تکون بخورند ولي انگار که نه انگار ...
توي راه داشتم فکر مي کردم که تازه شروع راهيم و اينکه چقدر زنان ايراني مظلوم هستند و زحمتکش . الان توي اروپا ديگه کمتر به جنبش هاي مختص زنان مثل ده هاي 50 تا 70 ميلادي بر مي خوري. براي اينکه اونها کم کم موفق شدند که ديدگاه جنسيتي را از بين ببرند. نمي گم کاملن ولي حداقل تا الان از ما جلوتر هستند. اين يکي از دلايلي است که کساني که در خارج کشور زندگي مي کنند خيلي ديگه فمينيسم به ان شکلي در ايران مد نظر ماست براشون معنا نداره براي اينکه حداقل ها را دارند. ولي به اين معتقدم که زنان دنيا بسيار راه درازي را در پيش دارند تا به سرمنزل مقصود برسند. يه خاطره اي يادم اومد که براتون تعريف مي کنم هر چند خيلي به اين جريان تحصن ربط مستقيم نداره ولي مي خوام بگم که .....يادم است جايي که من تابستان فاصله بين دوترم دانشگاهي را کار مي کردم. دختري بسيار ساده و تپلي کار مي کرد که اسمش زيگلينده بود. با دوست پسري زندگي مي کرد که آن موقع حد اقل 20 سالي ازش بزرگتر بود (دخترک حدود 19 سالي داشت). آقاي دوست پسر دست بزن داشت فراوان. شب ها که مي آمد دنبال دوست دخترش اجازه داشت ليواني مجاني بنوشد و اوهم کمال استفاده را مي برد. جز افتخاراتش بود که بعد از نوشيدن ليوانش داد بزند و جلوي روي همه همکاران با سيلي دختر را به خانه ببرد. تازه همه حقوق دختر را نيز بگيرد. باور نمي کنيد که در اروپا آنهم جايي که تا وين تنها 20 دقيقه فاصله داشت هم چنين اتفاقاتي بيفتد ولي عين واقعيت بود. بهش مي گفتم زيگي چرا ولش نمي کني ؟ مي گفت اين شانس زنان خانواده ماست . پدرش هم ادمي مانند دوست پسرش بود. شبي طاقت نياوردم که بيشتر از اين کتک بخورد به پليس خبر دادم . پليس آمد و پسرک را برد. بعد از چند روز زيگلينده آمد با کبودي زير چشم و دست شکسته ..... و دلي شکسته تر .. مجبور شدم براي اينکه کارش را از دست ندهند نقل مکان کنم به جايي ديگر .... اين قصه را گفتم تا بداني که که جاي دنيا براي زنان آسمان همين رنگ است .....
رسيدم . تنها چند نفر انگشت شمار جلوي در دانشگاه ايستاده بودند و چندتايي هم مشغول بحث سياسي . خواهش کرديم که بحث را به طرفداري و يا عدم طرفداري از کانديداها سوق ندهند. نيروي انتظامي آمد. مردي با شکم برآمده که بوي گند عرق بندش زودتر از خودش نويد آمدنش را داد. با باتوم انگار حشره هايي ناچيز را رد مي کرد. خيلي دوست داشت که کنار خيابان همونجا ترتيب همه را مي داد ولي چون مقدور نبود داشت با بددهاني خودش را ارضا مي کرد. حالم داشت بهم مي خورد . مي گفت اون رئبس هاي گوسفند لاشي تون کجا دارند مي دن؟ (واقعن از همه معذرت مي خوام ...) راه افتاد و گفت متفرق شيد آقا ... بهش گفتم اينجا که آقا نداريم همه زنيم ... گفت همينه ديگه اگر مرد بالا سرتون بود که اينجا توي خيابون ولو نبوديد.... خیلی دلم می خواست یه حرف... درشتی بهش می زدم ولی خوب حضورمان توی خیابون خودش به گمانم بیشتر از 100 تا حرف درشت براش سنگین بود...القصه هلمان دادند خيابان کنار دانشگاه . از دور اتوبوس را ديديم رفتيم طرف دانشگاه. رفتم داخل خیابان، موقعي رسيدم که پليسي داشت به راننده حامل فعالين فحش مي داد از لگد و باتومشان بي نصيب نماندم هر طور بود خودم را به دوست تازه يافته ام رسانيدم. خانم بهباني امد و چه باصلابت خانم احمدي و خانم صدر حلقه زديم و نشستيم در رديف سوم بودم . پشت خانم صدر . خانم بهبهاني خواند : نيمه ديگرت هستم .....))
اشک از چشمانم سرازير شدم . ديگه به حال خودم نبودم. از کردستان آمده بودند ، زنان خانه دار ، با بچه ، باردار، مسن و .....
از بقيه ماجرا هم که ديگه همه خبر دارند...
از کنار خيابان انقلاب رد مي شديم به سمت چهار راه . لبخند احمقانه کسبه که مي گفتند ديگه همه حقوق تون را گرفتيد... چرا نمي ذاريد راحت زندگي کنيم ؟ مگه نبايد بريد آشپزي کنيد....
مانده بودم از اين همه حماقت ولي بالبخند و عزم عجزم مي گفتم : براي احقاق حقوق زنان آمديم . گفتن خجالت نمي کشيد توي خيابان ولو هستيد و خودتون را نشان مي دهيد.....
بگو بازهم بگو تنها کاري که مي توانم براي اين همه حماقت و کوتاه انديشي داشته باشم تنها اميدواري است که شايد بلکه شايد تو هم روزي آگاه شوي ...
ولي اين را باصداي بلند مي گويم : هيچگاه شرمنده از زن بون نيستم و افتخار مي کنم که زني هستم که به حقوق خود آگاهم .
از من و امثال من صدا مي ماند و از تو و جهلت و حماقتت اثري نمي ماند .....
ما هستيم چه بخواهند و چه نخواهند و اين بودن به دنبالش آگاهي است
......

دوشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۴

«ما زنيم، انسانيم، شهروند اين دياريم، اما حقي نداريم»
«قانون نابرابر، حقوق ضدبشر، ملغي بايد گردد»،
«قانون عادلانه، آگاهي زنانه، راه رهايي ماست»
«قوانين زن‌ستيز، منشأ اختناق است»، «حقوق نوع بشر، آزادي ايران است»، «قوانين زن‌ستيز، گفتمان صلح‌ستيز، جنگ عليه زنان است»، «يكصدا، متحد، صلح، قانون آزادي»، «آگاهي، آزادي، قانون انتخابي»، «قانون ظالمانه، سنت‌هاي مردانه، ملغي بايد گردد»، «حق زن ايراني، احيا بايد گردد»، «قوانين ضدزن، منشأ استبداد است»، «عدالت حقوقي، كف مطالبات است»، «تساوي حقوقي، خواسته‌ي جنبش ماست»، «قوانين ضد زن، مانع پيشرفت ماست»، «خشونت قانوني، ملغي بايد گردد، قرباني خشونت، آگاه بايد گردد»، «قانون مردمحور، اين جايگاه برتر، تحقير ما زنان است»، «زن ايراني اگر آگه شود، اين قوانين را به كل منكر شود». ديروز با تمام مشکلاتي که سر راهمون گذاشتند تجمع خودمون را برگزار کرديم . ساعت 4:15 بود که رسيدم جلوي در دانشگاه تهران، تعداد کمي اون جا جمع شده بودند. خلاصه چند نفري بودند که داشتند از کانديداها بد و خوب مي گفتند ازشون خواهش کرديم که بحث را سياسي نکنند.بعدش يه افسر پليس اومد و هرچي فحش کش دار بود حواله مون کرد که بريد از اينجا گم شيد . براي مجموعن30 نفر زن 3 تا ماشين آورده بودند. خلاصه کمي اطلاف وقت کرديم و بقيه هم رسيدند. راس ساعت 5 رفتيم جلوي در دانشگاه نشستيم و خانم سيمين بهبهاني شروع کردند به خواندن شعر و بقيه اتفاقات که اينجا و اينجا و اينجا و هم چنين بي بي سي ببينيد.
اونچه که برام جالب بود سه چيز بود :
اوليش حضور زنان از استان کردستان بود . خيلي خوب است که اين اتفاقات در شهرستان ها هم بيافتد و اونها هم حرکت هايي اين چنيني را شروع کنند. البته مي دونم که در شهرستان ها هم فعالين زن محترمي حضور دارند و حرکت هاي خيلي خوبي را هم انجام مي دهند ولي منظورم فقط اين بود که همگام با هم ....
دومي ايش حضور زنان سالمند (بين 50 تا 70 سال) بود . برام خيلي جالب بود.
سوميش حضور بسيار گسترده زنان خانه دار بود . تعدادي هم با فرزندانشون اومده بودند.اين نشان از رشد بلوغ اجتماعي مي ده و نويد بسيار خوبي است و دلگرم کننده ...
هنوز گرم تجمع هستم و هنوز در حالت بي وزني به سر مي برم ....
جاي هرکسي که نبود ولي دلش با ما بود خالي بود ...
اي زن، اي حضور زندگي، به سر رسيد زمان بندگي، جهان ديگري ممكن است، تلاش ما سازنده‌ي آن است. اين صدا صداي آزادي است، اين ندا طغيان آگاهي است، رهايي زنان ممكن است، اين جنبش زاينده‌ي آن است .....

پنجشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۴

ديشب تيم ملي برد و يه بار هم که شده ما با خيال راحت مي ريم جام جهاني .....
هورا .....
ميدون محسني ديشب قيامت بود همه آدم هاي تهرون را انگار يکجا مي تونستي اونجا ببيني ، شادي مردم محروم از شادي بسيار جالب و در عين حال دردناک هم بود ... چه خوب بود که چند لحظه اي مي شد غم نان و زندگي و سياست و انتخابات و زنداني بودن ها را فراموش کرد و به زندگي اميدوار شد و به همه لبخند زد.....
الان سر کار هستم بعدن در اين رابطه بيشتر مي نويسم ....
پ.ن: تعطيلات رفتم شمال ، چند روز فارغ از دغدغه هاي اين شهر خاکستري دوباره توي طبيعت غرق شدم ، خيلي خوب بود و لازم .
امروز توي دانشگاه تهران در ارتباط با همبستگي با معين همايشي است ، اگه دوست داشتيد ساعت 5 به دانشکده ادبيات دانشگاه تهران يه سري بزنيد .....
هنوز هم نمي دونم بايد راي داد يا نه ؟ فعلن همکارم که عضو تحکيم وحدت شاخه مشارکتش است داره روم کار مي کنه ....
و ديگه اينکه توي اون شلوغي ديشب جوکي را شنيدم :
از يه نفري مي پرسند به کي راي مي دي ؟‌
مي گه : به مادرم
مي پرسند:‌چرا؟
جواب مي ده : براي اينکه مادرم قالي باف است ....
تا بعد .....