دوشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۷

سفرنامه

زندگي من بسيار عجيبه هميشه پر از اتفاقات عجيب و غريبه .... انگار قرار نيست كه رنگي از ارامش داشته باشه ... دلم براي تنهايي تنگ است براي اينكه با كسي صحبت نكنم .... از ادم هاي دورو اطرافم بسيار خسته ام . سخت است براي من كه با ارتباطاتم زنده هستم ادم هامو كنار بذارم ولي خوب ديگه ... هيچ چيزي توي اين دنيا ثابت و هميشگي نيست ... فصل ها عوض مي شوند ... جوان ها پير ... شب روز روز به شب تبديل مي شه ... بنابراين هيچ چيزي در زندگي ثابت نيست ... ولي خوب كنار گذاشتن ادم ها سخت است در حقيقت عادت كنار هم بودن را كنار گذاشتن سخت است و از اون بدتر اينه كه دو نفر را با هم كنار بذاري ...
مي خوام برم سفر نه اصلن دلم مي خواد از تهران برم كجا نمي دونم دلم مي خواد جايي برم كه نه من كسي را بشناسم و نه كسي منو جايي برم كه هيچ كس ندونه من كجام دلم هجرت مي خواد دوست داشتم با تهران اشتي كنم ولي دارم خفه مي شم مكان هاي آشنا ادم هاي هميشگي تو عوض مي شي ولي پيرامونت هيچ چيزي تغيير نمي كنه و اين عذاب اور است
دارم مي رم
كجا نمي دونم فقط اينو مي دونم كه دارم به دور ها مي رم
دارم با اينجا اشتي مي كنم دوباره مي خوام خودم را پيدا كنم ....