پنجشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۷

صبحگاهیانه های من

هوا تاریکه، هیچ صدایی شنیده نمی شه به جز صدای آبی که با شدت هر چه تمام تر توی جوی کنار منزل روان است ... احساس می کنی هر روز صبح کنار رودخانه از خواب بیدار می شی...
ساعتم رو نگاه می کنم چهار و نیم صبح است ... نیم غلتی توی رختخواب می زنم ... بعد از چند دقیقه از جام بلند می شم، چراغ ها همه روشن می شه، صدای آب از توی حموم به همراه صدای موسقی (بستگی داره که چی از شبکه RTL102.5 پخش شه) شنیده می شه و در اینحال نوبت می رسه به زیباترین صدا از نظر من که صدای قهوه جوش است به همراه بوی فرحبخش قهوه تازه دم شده ... تا قهوه دم کشیده شه من دوش صبحگاهی مو گرفتم و ماگ قهوه لبالب از این مایع خوشمزه را یواش یواش سر می کشم و به همراه موسیقی زیر لب زمزمه ای هم می کنم .... بعدش که تازه چشمم باز شد صبحونه مو می خورم و ساعت ششو نیم صبح از خونه می زنم بیرون، تر و تازه همراه با لبخند ... این روزا همه اش دارم به همه لبخند می زنم ...
پیاده روی هر روزه تا میدون ونک برام بسیار عالیه است ... بخصوص این صبح هایی که هوا سرمایی گزنده در عین حال تازه ای داره ... بعدش می رسم سرکار...
تازه ساعت هفت و نیم است و من می تونم در خلوت صبح پنجره دفتر را باز کنم ... و در آرامش کارامو شروع کنم ...

عاشق صبح های زود هستم ... عاشق اینکه موقعی که از تخت می یام بیرون هیچی تنم نیست و همین طوری توی آپارتمان راه برم و هر از گاهی یواشکی خودمو توی آینه دید بزنم ...و بعدش راضی از نتیجه دید زدن برم دنبال کارام...
عاشق سکوت صبحگاهی هستم ... وقتی می دونی همه خوابند و تو از همه زودتر پاشدی و روزتو شروع کردی ...
عاشق تنهایی صبح هام هستم که توی خونه به مراسم آماده شدن صبحگاهی می گذره...
بارها فکر کردم با کسی هم خونه بشم ولی تنها چیزی که این روزها برام خالص مونده خلوت صبحگاهیمه...
بنابراین بی خیالش شدم ...
امروز هم با همین مراسم طی شد، سوای اینکه امروز موهامو باز گذاشتم، ماتیک قرمز زدم و زدم از خونه بیرون
و به همه لبخند صبحگاهیمو هدیه کردم

صبح هامو دوست دارم ...شما چطور؟