دوشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۸

تردید های من

فکر می کردم می شه. ولی نشد خیلی هم سعی کردم ....
نمی شه دیگه نمی دونم چرا اینقدر به خودم فشار می یارم... با این کارم هم خودم اذیت می شم هم آدم های دور و اطرافم
اصلن حالم خوب نیست دوست ندارم حرف بزنم
چه فایده که اصلن حرفی بزنی ، با دوستی امروز صحبت می کردم بهش گفتم به این نتیجه رسیدم که من فارسی بلد نیستم . چون هرچی من می گم دیگران نمی فهمند و بلعکس !
اینقدر این ماسک را به صورتم کشیدم که دیگه چسبیده به پوستم و جدا نمی شه ...
نمی دونم کجام؟چی می خوام؟
بازم باید به گمانم برم در غار تنهایی... اصلن حوصله حرف زدن با کسی را ندارم . تمام تلفن ها و پیغام هامو بی جواب گذاشتم ...
مثل تمام سئوال های خودم که بی جواب مونده ...
چقدر بده که سنتزی نباشه ...
چقدر بده که دیگه اصلن هیچی نباشه ، یا شایدم هم از اول چیزی نبود و این تمامن تصور من بود؟
یکی به من جواب بده ....