پنجشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۹

بی عنوانه ها...


یعنی افسرده شدم رفت پی کارش؟ دکترم که اینو می گه خوردن هر شب قرصا هم اینا رو تایید می کنه...
تمام زندگیم شده خیره به صفحه مانیتور نگاه کردن و ارتباطات سایبری رو محکم کردن ...
سردمه ... این روزا چرا همه اش سردمه؟ چرا دستاش دیگه گرمم نمی کنه؟
چرا خنگ شدم این روزا؟ نمی فهمم که چرا آدم ها هستن ولی نیستن؟... کور رنگی هم به گمانم گرفتم ... خورشید من اینجا خاکستریه عین مردای خاکستری پوش مومو که زمان رو می دزدیدن و دودش می کردن... و من هنوز دارم دنبال جیرومولای قصه گوی خودم می گردم که توی چندتا کوچه ی قبلی گمش کردم...
توی این اداره که منتظرم سرنوشتم رو تعیین کنن جداسازی جنسیتی توی توالت رعایت نمی شه همه باهم کنار هم می شاشن...
قهوه ی آماده مزه ی کاغذ می ده... مزه ها هم مزه های قدیم ... آی نوستاژی ...آی نوستالژی همه ی عمرمان حرامش شد...
خبرا مشتشونو می کوبن توی صورتم ... خبرای خوبی نیستن ... زندگی چقدر کوتاهه چرا همه اش داریم باهم دعوا می کنیم؟ چرا... فاصله ها قبلن هم اینقدر زیاد بود؟ چرا همه ََچی عوض شده؟ میزان هام عوض شده ... نه شادی ام مثله قبله نه ناراحیتیم... انگار دارم به تصاویر احساسی یکی دیگه نگاه می کنم...
می گن بالاخره همه چی درست می شه ... بالاخره منم اون خونه ای رو که دوست دارم می خرمش... با اون حیاط نقلی اش که پر از بچه گربه های شیطونه ... ولی من آخرش نفهمیدم که این بالاخره کی می یاد؟
و اینکه بالاخره کلاغه به خونه اش رسید؟ یا اینکه هنوز داره سر هر درخت چناری دنبالش می گرده....