شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۰

برای شهلا جاهد

روزها به سرعت می گذرند... گذر زمان را توی آیینه لا بلای موهای سفید چین های زیر چشم و بی تابی های روحت در انزوای خودخواسته ات می بینی ...
باور کن در این یک سال یک روز هم نشده که فراموشت کنم... حتی یک روز ... می پرسی چرا؟ چون به روز تولدم فکر می کنم به یاد تو می افتم ... عجیب است نه؟
بدجوری به هم گره خوردیم... زنگ صدایت هنوز توی گوشم هست...
هر روز که به اول دسامبر فکر کردم تو یادم امدی و می دونم که همیشه در یادم خواهی بود...
می پرسی چرا؟ پرسیدن نداره که ... هیچ وقت از یادم نمی ری ...
چرا که روزی که زندگیت را ازت به خاطر عاشق بودن گرفتند را من باید هر سال به عنوان زادروزم بدانمش...
خواستم فقط بدونی شهلای عزیزم که یک روز هم از یادت غافل نبودم ... هر روز که به اول دسامبر فکر کردم به تو هم فکر کردم نه تنها به تو به خیلی های دیگه ...
حالا دیگه هر دوتامون با هم یه چیز مشترک داریم ... یه تاریخ مشترک ، تو برای جاودانگیت و من برای رسیدن به خط پایان...