یکشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۵

تعجب

حسین جان فقط خواندی و خندیدی؟
(از اینجا به بعد به نقل از حسین درخشان است)
این را خواندم و خندیدم، گفتم شما هم بخوانید:

آدرس گرفتم و فرداش رفتم. ایندفعه خیالم راحت بود که طرف آشناست و رعایت بعضی مسائل را میکند. در زدم و خود آقای رییس در را باز کرد. تا گفتم سلام و من از طرف فلانی برای کار آمده ام گفت شما از همین حالا با حداکثر حقوق استخدام هستید!

گفتم میشه لطفا بگین کار من اینجا چی هست؟ گفت هیچی! شما فقط تو این شرکت راه برین یا پشت میز بنشینید و جواب
تلفن بدهید. من خودم همه کارها رو میکنم!

نیم ساعت هم نگذشته بود که دستور داد ناهار آوردند. بعد در شرکت را قفل کرد و گفت کار دیگه بسه، الان موقع استراحته! وقتی داشتیم غذا میخوردیم برایم شروع به تعریف کرد که با وجود وضعیت خوب مالی و زن و بچه، زندگی اش غم انگیز و خالی است و او نیاز به دختر جوانی دارد که براش درددل کند. بعد یکدفعه گریه کنان به من حمله کرد و گفت که اگر نذارم سرشو رو سینه من بذاره خودشو میکشه! من هم جیغ زدم و فرار کردم. شب همه رو برای بابام تعریف کردم. گفت دخترم فعلا بشین خونه یه لقمه نون هست با هم میخوریم تا بعد ببینیم چی میشه.

ملت واقعا چقدر با ذلت دختربازی می‌کنند. آدم خجالت می‌کشد بخدا
!

یعنی تمام مشکل همین است ؟ که ملت چقدر با ذلت دختر بازی می کنند؟ یعنی اصلن از لابلای این سطور عدم امنیت خودش را فریاد نمی زنه؟ یعنی فقط درد این است که مردان محترم این مرز و بوم نحوه و راه و روش صحیح ارتباط جنسی را بلد نیستند؟
حالم بد شده ...نمی دونم چی باید بگم ؟اصلن چیزی می شه گفت؟

پنجشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۵

سفرانه

دارم می رم سفر .... الان الان نه یک ماه دیگه می رم ولی از حالا شوق سفر داره دیوانه ام می کنه ..
دلم می خواد خیلی چیزاینچا بنویسم ولی نمی شه خیلی احساس امنیت نمی کنم ...
شاید یه روزی همه چی را بنویسم ....
می دونم که اینجا را می خونی ولی هیچی از فارسی سرت نمی شه فقط اینو بدون که دلم برات خیلی خیلی بی قرار است .....