یکشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۷

پراكنده ها

"... در سرزمين دور افتاده اي سرما چنان سخت است كه واژه ها چون از دهان برآيند منجمد گردند، بعدها يخ ها آب مي شوند و كلمات قابل شنيدن . از اين رو هرچه در زمستان ادا شود شنيده نمي شود، تا فرا رسيدن تابستان بعد..."
پلوتارك

دوشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۷

شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۷

دلتنگي هاي عاشقانه من

از اينجايي كه من نشستم كمي آسمان ابري معلوم است و از لاي پنجره بادكي هم به داخل راه پيدا مي كنه ....
مي خوام چاي سبز بخورم ولي انگار وقتي نيستي چاي سبز هم سبزي خودشو از دست داده ...

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۷

عاشقانه هاي من

همه چيز بر اساس يه انگيزه آني شروع شد. از قبل برنامه ريزي نشده بود، در حقيقت اصلن بهش فكر هم نمي كردم. يعني شرايطش را نداشتم. ولي همه چيز دفعتن اتفاق افتاد . و چه ناگهان شروعي بود....
حتي الان كه بهش فكر مي كنم يه حس غريب و شيرين توي تنم مي دود و بهم اميد و انگيزه مي ده....
فكر كنم اين اسمش عاشق شدن باشه ... خدايا آخرين باري كه دوست داشتم و دوست داشته شدم چه دور به نظر مي رسد.. اينقدر دور كه يادم نمي آيد.... برام همه چيز تازه است .انگار كه دنيا را شسته باشي ...
اين احساس را خيل دوست دارم . درسته كه ناگهاني بود اما به جا و به موقع بود ... حس عجيبي است ، تمامن اولين تجربه است دوست داشتن بي قيد و شرط ... رها شدن ... در 36 سالگي احساس مي كنم هستم و اين حسي است كه تا كنون تجربه اش نكردم ... عاشق شدن با تمام وجود با كمك تمام تجربه هاي 20 ساله اخير
اين بي تابي را دوست دارم ... براي من پنجره هاي جديدي باز شده است ، با آمدنش برايم آرامش و حضور را به ارمغان آورد. و چه به موقع ... بعد از اون تجربه تلخ هم خانگي ، اين آرامش تو گويي كه تمام اين تلخي ها را با خودش شست و برد....
وقتي تعطيلات عيد بود و من مريض توي خونه افتاده بودم داشتم با خدا درد دل مي كردم كه "اي خدا قربونت برم يعني قرار نيست توي اين دنياي به اين بزرگي براي من SoulMate ي وجود داشته باشد؟ " انگار كه خيلي از ته دل بهش گفته بودم كه ديگه نمي تونم و نمي خوام تنها باشم ... طولي نكشيد كه جوابم را با روش خاص خودش بهم داد... خيلي ازش تشكر كردم براي اين آرامش و حضوري كه بهم با اومدن اون توي زندگيم برقرار كرد...
اين هفته اي كه گذشت و براي من تا روز شنبه صبح ادامه دارد غير قابل تصور ترين هفته تمام عمرم بود... همه چيز انگار رنگ و بوي ديگري داشت... به همه لبخند مي زنم و با درايت بيشتري براي زندگي ام برنامه ريزي مي كنم و اينها همه اش مديون وجود اين وجود دوست داشتني است ....
18/2/87 – تهران