شنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۱

تردید

همیشه همین طوری است ... دردناک و کشدار... این تردیدهایی که مثل خوره به جانت می افتند و نغمه ی نابودی ات را سر می دهند...
همیشه همین طوری است... می نشینی کنارش می نشیدند کنارت ... ولی انگار یک جای تصویر ایراد دارد...
دستت را از زیر میز لمس می کند ... تنم گر می گیرد... تمنایی از ژرفا خودش را یه سطح می رساند... حس می کنم الان همه ی عالم می فهمند که دلم می خواست همین جا روی همین میز تنت را احساس کنم و در همین لحظه مرگ هم اگر آمد به تخم نداشته ام نباشد...
همیشه همین طوری است دیگر ...

خوشبختی

خوشبختی شاید تمام شدن چیزی باشد که هرگز شروع نشده ...

شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۰

برای شهلا جاهد

روزها به سرعت می گذرند... گذر زمان را توی آیینه لا بلای موهای سفید چین های زیر چشم و بی تابی های روحت در انزوای خودخواسته ات می بینی ...
باور کن در این یک سال یک روز هم نشده که فراموشت کنم... حتی یک روز ... می پرسی چرا؟ چون به روز تولدم فکر می کنم به یاد تو می افتم ... عجیب است نه؟
بدجوری به هم گره خوردیم... زنگ صدایت هنوز توی گوشم هست...
هر روز که به اول دسامبر فکر کردم تو یادم امدی و می دونم که همیشه در یادم خواهی بود...
می پرسی چرا؟ پرسیدن نداره که ... هیچ وقت از یادم نمی ری ...
چرا که روزی که زندگیت را ازت به خاطر عاشق بودن گرفتند را من باید هر سال به عنوان زادروزم بدانمش...
خواستم فقط بدونی شهلای عزیزم که یک روز هم از یادت غافل نبودم ... هر روز که به اول دسامبر فکر کردم به تو هم فکر کردم نه تنها به تو به خیلی های دیگه ...
حالا دیگه هر دوتامون با هم یه چیز مشترک داریم ... یه تاریخ مشترک ، تو برای جاودانگیت و من برای رسیدن به خط پایان...

یکشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۰

کوهیار

برای کوهیارم که به مانند کوه استوار است ....
گوشه ی دلخواهم نشسته ام، عکس های اون روز را نگاه می کنم و یاد تو هستم... یاد اون روزهای خوش خیابون مستوفی، یاد اون تلفن های ساعت 5 صبح، یاد اون سه شنبه هایی که تا صبح نگران بودیم برای چهارشنبه های خاکستری اوین،...
یاد اون اس ام اس های خنده داری که برام وسط جلسه می فرستادی! یاد اون وقت هایی که می شد راحت بشینی و فیلم نگاه کنی... یاد اون تعطیلات عید ، اون سموسه ها و فلافل های کوفتی پارک لاله، چقدر مسخره ام می کردی وقتی فهمیدی که مسموم شده ام!!!!! یاد اون شب های انتخابات و روزهای بعدش، یاد اون روزهایی که می اومدی سر کار دنبالم تا بریم تظاهرات...
سخته کنار باشی، سخته دور باشی، سخته دستت بسته باشه و نتونی هیچ کاری بکنی، سخته این جا همه اش هر دقیقه با عذاب وجدان در جدال باشی ....سخته با هر صدای زنگ تلفن فکر کنی الان بهت یه خبر بد می دن و تو نمی تونی برگردی...
تنها کاری که این جا ازت بر می یاد اینه که عکس پروفایلت رو عوض کنی و اخبار را با اشتراک بذاری یا یه پتیشین امضا کنی...
دلم برات تنگه رفیق، نمی دونم در چه حالی هستی... کجایی؟ کی بازجوت هستش؟فقط می دونم که شرمنده ات هستم ... کاری ازم بر نمی یاد...
لعنت به این روزگار....
بعد نوشت: روی کوهیار کلیک کنید و پتیشین رو امضا کنید لطفن. امضاهاتون از اونی که فکر می کنید موثرتره...

دوشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۹

درد تشابه ...

نزدیک نیمه شب، در حال گوش دادن به موزیک توی اون شلوغی احساس می کنی که آرام آرام الکل تاثیر خودشو داره نشون می ده ...داری با نوای موسیقی خودتو تکون می دهی و به مردم نگاه می کنی و خوشحالی برای خودت که ناگهان یک نفر با ریش و چشمهای نزدیک به هم با اورکت می یاد طرفت ... قیافه اش شبیه اطلاعاتی هاست ... نفست می گیره ، درد پشتت یهو برمی گرده ...دستت به طرف سرت می ره که روسری تو بکشی جلو، یادت می افته که اینجا از این خبرها نیست ...
دیگه اثری از الکل و سرخوشی اول شب نیست ...
لعنت ...

سه‌شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۹

سئوال

مدت هاست به این فکرم که آیا تعریف ثابتی از عشق و عاشقی وجود دارد؟ آیا فقط کشش جنسی است و یا احساسات هم در آن دخیل است؟ عشق بی قید و شرط چه طور؟ فاکتورهای وجودی اش چیست؟
رومئو و زولیت بیشتر عاشق بودند یا احمق یا خیالباف و یا شاید هم دو موجود بی کار و جویای کمی هیجان؟
خیانت آیا مجاز است و یا نیست؟
تعهد چطور باید وجود داشته باشد یا نه؟
عشق آزاد وجود دارد یا نه؟
آیا در رابطه بین زن و مرد خط قرمز معنا دارد؟....
مدت هاست به این فکر می کنم که می باید کلن تعاریفم را تغییر بدهم ...آیا شدنی است؟
شما برای این سئوال ها جواب دارید؟ ....

شنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۹

باد برده ها...

توی قطار نشسته ام و بیرون را نگاه می کنم و لحظات را می شمارم تا به مقصد برسم...
به آرزوهایم فکر می کنم ... فکر می کنم در کدام ایستگاه جایشان گذاشتم که دیگر ندارمشان؟
به لحظاتی فکر می کنم که حتی دیگر به عنوان خاطره هم به یادشان نمی آورم...
و به پسرک چشم آبی فکر می کنم که روزگاری قهرمانم بود ... روزگاری که سپری شده ....
و به پسرکی می اندیشم که ناگهان باد با خود بردش...
با تکانی به خودم می آیم ...
قطار ایستاده است...