دوشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۵

تصحیح

بخشید تصحیح می شود
منبع خبر روزنامه ایران بود نه همشهری

برای استرداد باغ تصرف شده قلهک شکایت می کنیم

رئیس بنیاد حفظ و نشر آثار دفاع مقدس گفت : بزودی شکایتی برای استرداد باغ تصرف شده قلهک توسط دولت انگلستان تقدیم قوه قضائیه می شود . به گزارش مهر - سردار میرفیصل باقرزاده افزود : دولت و مجلس و دستگاه های قضایی مصمم به باز پس گیری ملک مذکور هستند و کمیته های تخصصی قوای سه گانه کشور این موضوع راکارشناسی کرده و مدارک مورد نیاز جهت طرح دعوا در محاکم داخل کشورمان تهیه شده است.
منبع : روزنامه همشهری - تاریخ 2 بهمن ماه -شماره 3554- ستون گزیده اخبار

*البته این باقرزاده با اون باقرزاده کلی فرق می کنه ولی من هرچی فکر کردن نفهمیدم باغ فلهک چه ربطی به بنیاد حفظ و نشر آثار دفاع مقدس داره؟

شنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۵

کمپین 1 میلیون امضا

روز پنجشنبه ساعت 2عصر قرار است برای جلسه معارفه با کمپین 1 میلیون امضا برم. دل توی دلم نیست . ساعت 2 شده است جلوی در خونه هستم. خلاصه تا ساعت 3 دیگه همه شون پیداشون میشه و جلسه شروع می شه . خیلی خوب بود . کلی صحبت های خوب خوب کردیم و سرآخر قرار شد که برای جمع آوری امضا فعالیت کنیم. ....نمی دونم با این امضا ها کاری از پیش می بریم یا نه ولی مهم اینه که حتی اگه یه نفر هم امضا کنه یعنی اینکه یه نفر بیشتر به حق و حقوقش آگاه شده و این آگاه شدنش است که خوبه
خوب دیگه اینم از گزارش کار پنجشنبه فکر کنم تا ساعت 8 شب اونجا بودیم.
الان هم داشتم وب گردی می کردم این را پیدا کردم
ازدواج سه نفره!
مجید عامری- دیگر كسی برای عروسی به ده نمی‌رود. گذشت روزگاری كه رنگ‌ها، بوی خوش غذای اصیل و سادگی، بهانه‌ای بود برای شركت در جشن‌های روستایی. حالا چه این همه عكس از رنگ و رنگ. بیرون از كادرهای چشم‌نواز، اعتباری به رنگ‌ها هم شاید نباشد كه می‌گویند همه مصنوعی‌اند؛ حكایت هیجان‌زدگی جماعت روستایی از دیدن لنز، دوربین، آدم شهری!
با این همه اما هنوز هم بهانه‌هایی هست برای سراسیمه دویدن سوی عروسی در یك روستا. همین كه به گوشت برسد دامادی درروستایی، یك شب دو عروس را كنارش نشاند.......
مخم سوت کشید این چه وضعیه ؟ کسی حرفی و سخنی ؟ نبود؟

چهارشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۵

بی حوصلگی های من ...

خیلی امروز حالم خوب نیست . حسابی خسته هستم . هم جسمی و هم روحی...
بنابراین امشب می خوام برم مسافرت . به تنهایی . خیلی وقته تنها مسافرت نکردم.... یادش بخیر...
تنها خبر خوبی که توی این چند روزه شنیدم حکم نازنین فاتحی بوده است ... دست خانم شادی صدر درد نکنه و حالا باید برای دلارا دل نگران باشیم ...
کی این نگرانی ها تمام می شود؟.....

دوشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۵

یه اتفاق جالب

خیلی خوبه که بدونی وقتی ناراحتی یه کسی هست بتونی براش درددل کنی و خودتو براش لوس کنی. خیلی خوبه که با یه کسی تله پاتی ات اینقدر قوی باشه که یه شبی که تا صبح داشتی خشک گریه می کردی صبحش بیایی و ببینی که برات ایمیل فرستاده که خیلی نگرانتم دارم می یام ایران ببینمت . یعنی فقط به خاطر تو این همه راه را بیاد و درست وقتی که از همه جا مونده و رونده هستی بهت زنگ بزنه که من اومدم و بیا پیشم.
خیلی صحبت باهاش بهم آرامش می ده . کلی دعوام کرد. کلی بهم خندید. گفت که داری عین 14 ساله ها رفتار می کنی. ... هیچ کس توی دنیا مهمتر از خودت نیست برای اینکه همه بالاخره یا هستند یا نیستند ولی خودت همیشه با خودت هستی.
چقدردلم برای آیریش کافی های که درست می کرد و توش عسل برام می رخت و بعدش هم به این اخلاق عجیب و غریب من می خندید که این چه ترکیببی است که تو می خوری قهوه – کنیاک – عسل ....
بهم گفت که خیلی از مردا نمی دونند که چی می خوان . کلی برام فلسفه بافت تا ساعت 8 شب بعدش با هم رفتیم بیمارستان ... عمل جراحی قلب داشت . باید یه قلبی را برای یه ادمی تعویض می کردند... و منو باخودش برد توی اتاق عمل ... هیجان انگیزترین تجربه تمام عمرم را داشتم . اون موقع که اون ادم داشت توی اتاق با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می کرد به این فکر افتادم که مشکلاتم چقدر پیش پا افتاده است ...
الان خیلی هیجان دارم و کلی کار این هفته همه اش در مسافرت های بین شهری هستم ... شاید نتونستم پستی بفرستم تا بعد....

شنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۵

سر درخت چکنم؟

نمی دونم آدم باید خودش بطلبه یا اینکه صبر کنه تا طلبیده بشه؟
ولی اگه خیلی هم صبر کنه ، ممکنه هیچ وقت نطلبندش .... پس چکارباید کرد؟

چهارشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۵

Biorhythm

نمودار زيست آهنگ یا بیو ریتم چيست ؟
شما ها می دونید؟ اینو که بخونید می فهمید . مال من که خداییش خودم خجالت کشیدم . منحنی از این سینوسی تر ممکن نبود ...
الان سرکارم هستم . و خداوند هرگونه وجدان کاری بیش از اندازه و جاه طالبی زیاد را لعنت فرماید

چند تا چیز بی ربط

اینقدر همه چیز عجیب و تند و یکهویی اتفاق افتاد که نه شروع شدنش را فهمیدم و نه تموم شدنش را .... بعدش سکوت . این سکوت دیوانه ام می کنه . گرچه که خودم چندان اهل صحبت نیستم ولی سکوت این طوری را اصلن دوست ندارم... یه چیزایی را یادم رفته بود که یواش یواش داره بازم یادم می یاد .. نمی دونم خوبه یا بده ولی فعلن که باید دید چه اتفاقی قراره بیافته
صبح داشتم می آمدم سر کار . توی خیابون عباس آباد پشت چراغ قرمز آمبولانس مرتب آژیر می کشه و بوق می زنه ته ترافیک هم هست . 3 تا پلیس ایستاده اند و فقط حواسشون به جریمه کردن ماشین هاست .زنی از آمبولانس پیاده می شه شروع می کنه به جیغ کشیدن . همه ماشین ها دارند بوق می زنند ولی پلیس های محترم اصلن توجهی نشان نمی دهند .سریعتر می رم که به یکی شون بگم که چراغ را سبز کن . .. می رسم و می گم تنها واکنش نگاهی است که به من می شه ... زن به سرعت می دوه .. به طرف آمبولانس و بعدش یه صدای جیغ ... فکر کنم که هرکسی که اون تو بود نفس آخرش را کشید و جالب واکنش پلیس های عزیز بود که هیچ بود هیچ واکنشی . واقعن نمی دونستم چی باید بگم . فقط تونستم بگم که اگه برای خونواده خودت این وضعیت پیش بیاد اون وقت هم همینقدر خونسردی ؟ به مسخره خندید و هیچ نگفت .. به کجا داریم می ریم ؟ اینقدر حماقت ؟ من نمی دونم توی دانشکده پلیسی افسری سرباز خونه یا هر کوفتی که هست چی یاد اینا می دهند؟ اصلن چیزی یاد می دهند؟ یا اگه هرکی هرچی هم بلده ازش می گیرند؟
چهارشنبه هفته پیش هم ساعت 9:30 بود که زیر پل سید خندان بودم برم خونه . مسیری که برای رفتن به خیابون رسالت ازش استفاده می شه مسیر عجیبی است با آدم های عجیبتری که توی این خط مسافرکشی می کنند. یه پیکان خیلی درب و داغون جلوی مسیر هتل تهران ایستاده بود و سرو صدایی ازش در می امد .بعدش یه داد و در باز شد و یه دختری را از ماشین انداختند بیرون و سریع گاز دادند ورفتند. دخترک به زحمت 19 سال داشت و از شدت استفاده از مواد مخدر چشماشو نمی تونست باز کنه یا شاید هم از شدت درد بود تمام تنش کبود بود و از بینی اش هم نم نم خونی می آمد. با یه خانم دیگه که مثل من می خواست به اون طرف پل بره رفتیم طرفش نمی تونست حرف بزنه . یادم افتاد یه پلیس همیشه این دور و اطراف بود . خلاصه با هزار بدبختی آقا را پیدا کردیم زنگ زد گشت که بیاد دختر را ببرند. هرچه گفتیم باید ببریمش بیمارستان حالش بده گفت نمی شه الان نمی شه ... خلاصه بردنش و نشد که بفهم که آخر و عاقبتش چه شد ولی از اون موقع هر وقت می رسم زیر پل ناخودآگاه دور و اطرافم را نگاه می کنم شاید ببینمش ...

یکشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۵

دیشب رفتم لواسان . برای اینکه وسایلم را جمع کنم . بیام تهران . عجیب بود احساس یه ادم کاملن غریبه را داشتم .موقعی که رفته بودم داخل خونه. یه کمی دلم برای اونجا و سکوتش تنگ شده بود ولی خیلی احساس ناراحتی نکردم . نمی دونم شاید هنوز توی شوک این قضیه هستم ... واقعن یه تصمیم اشتباه زندگی چند نفر را خراب می کنه.. همون موقع می گقتم که من نمی تونم یه جا بند بشم ولی کسی گوش نکرد... حالا هم یه حس بدی توی وجودم چرخ می خوره. بی حس و حالم .. می خواستم برم شمال ولی هوا خوب نیست شاید فردا برم کوه . خیلی وقته که نرفتم و دلم حسابی تنگه

شنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۵

خبر جدایی

روز جمعه خیلی روز عجیبی بود . یعنی اصولن این هفته هفته عجیبی بود. بهش گفتم که می خوام باهات حرف بزنم... گفت خوب ... اومد ... تمام حرفهایی را که قبلن بهم گفته بود دوباره و دباره گفت... موقعی که داشت حرف می زد نگاهش می کردم ... خیلی برام دور بود این آدم راستش اون موقع به انی نتیجه رسیدم که همیشه دور بوده ... وگرنه چه طوری متوجه نشده؟ یعنی هیچ چیزی نفهمیده ؟ گذاشتم خوب حرفاش رو بزنه بعدش در نهایت آرامش بهش گفتم که متاسفم و دیگه ادامه این همراهی از توان من خارج هستش و دیگه به آخر خط رسیدیم ... آره بالاخره این اتفاق داره می افته . من که تقریبن یک سالی است که به این تتیجه رسیده بودم . بهش هم گفتم .بهش گفتم که برای تمام انسانیت هاش در این مدت با هم بودم متشکرم بهش گفتم که خیلی ازش یاد گرفتم ولی خوب این حس کوچ که در من هستش نمی تونم باهاش کاری کنم ... نمی خوام تا آخر عمرم خودم را درگیر کنم ... از اول هم بهش گفته بودم ... دلم براش خیلی سوخت ... و این جا بود که دیگه فهمیدم که واقعن به آخر خط رسیدیم ...اومدم بیرون یه نفس عمیق ... وای که چقدر سبک هستم ... دوباره خودم هستم و خودم ...

پنجشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۵

امروز پنجشنبه است و تصمیم گرفتم که نرم سر کار و به خودم مرخصی بدم .چقدر تنبلی و بطالتی خوبه .دیشب موقع خونه رفتن فکر کنم ساعت حول و حوش 9:30 بود صحنه ای دیدم که هنوز هم وقتی یادش می افتم حالم دگرگون می شه . بعدن درموردش بیشتر می نویسم . امشب هم قراره که با یه آدمی که خیلی دوستش دارم و دیدنش برام همیشه یه رویا بوده برم بیرون .... این روزا خیلی همه چی عجیبه ... فکر کنم که برنامه رفتنم داره جور می شه ببینم تا چی می شه

سه‌شنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۵

دلهره شیرین

به دلهره شیرین تو وجودته که مثل دوران نوجوانی ات هی مدام دلت توی قفسه سینه ات قل می خوره بالا و پایین و تاپ و توپ می کنه .. .... انگار که همش گیج و فراموشکاری و هی تند تند تنت گر می گیره ... چشمات همش برق می زنه .....باحاله