دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۷

رفتم سفر راستش هم یه کمی سفر کاری بود هم یه مقداری سفر شخصی ।
توی این سفر رفتم یه نفری را که کلی وقت بود دورادور می شناختم از نزدیک ببینم .... تجربه جالبی بود । میدونی توی ایران طفلکی مردم اینقدر گرفتارند که کتوجه نمی شوند که چقدر رفتارشون خصمانه هستش متوجه نمی شوند که چقدر با کینه و ... رفتار می کنند بنابراین وقتی یه آدمی را می بینی که از این رسته نیست و رفتارش از این قاعده مستثنی چقدر احساس خوبی بهت دست می ده...
اینقدر با این آدم احساس آرامش می کردم که حد و حساب نداشت ....
خوب توی شهر بهم پیشنهاداتی شده .... قول دادم که جدی تر بهش فکر کنم ....
فقط نکته ای که داره اینه که باید از ایران برم ... دوست ندارم ولی خوب چاره چیه ...
دارم به همه اینها فکر می کنم ....
سفر خیلی خوبی بود ....
دوباره برگشتن به ریتم عادی زندگی این روزها یه ذره سخته ....
خو دوست ندارم دیگه ....

یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۷

تولدم

امروز تولدم است । خیلی حالم خوبه
به سبک هر سال کلیه تلفن ها خاموش است و امروز را برای خودم می گذرونم।
امروز تنها روزی از سال است که متعلق به خودمه و دوست دارم که امروز را کاملن به سلیقه خودم بگذرونم
اینم هدیه من به خودم !!!!

سه‌شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۷

ناله های من

اینقدر حالم از همه داره بهم می خوره که حد و حساب ندارد....
همه اش دارم خودم را سانسور می کنم .....
حوصله بچه بازی ندارم ....
دیگه حوصله ناز کشیدن ندارم از هیچ کس نه از مامانم نه از بابام و نه از هیچ کس دیگه
دلم می خواد با هیچ کسی حرف نزنم
هیچ کسی هم با من حرف نزنه
الان همه اش ناله ام ....
ولی حداقل حسنش اینه که اینجا برای همینه و لزومی نداره به کسی حساب پس بدم ....
تازگی ها علاوه بر عناوین قبلی ام مثل لوس ننر خودخواه و غیره ... دوستان لطف فرمودند و بنده را به لقب "وحشتناک و ترسناک " نیز ملقب نمودند .....
خوب २ هفته دیگه دارم می رم سفر امیدوارم اون موقع حداقل حالم خوب باشه ....
این سفر رفتن من هم هر دفعه حکایتی داره .....
३ تا اتفاق تازه هم زمان با هم توی زندگی ام افتاده .... به هم زمانی اتفاقات زندگی ام و دلیل آن ها سخت اعتقاد دارم ... ولی تا بیام بفهمم که چرا این طوری شده خودش کلی زمان می بره ....
دلم بارون می خواد .....
دلم کیک شکلاتی هم می خواد ....
فکر کنم همه این سگ اخلاقی هام مال اینه که پریودم عقب افتاده ....
بازم بگم؟خودم حالم داره از این همه ناله بهم می خوره .....

چهارشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۷

گلایه های من

...دلم خیلی گرفته،غبار آلود و خفه مثل هوای امروز تهران ....

دلم به یه آغوش گرم و حمایت گر احیتاج داره ....

خیلی خیلی غصه دارم ...

... ببینم توقع خیلی زیادی است که دلت بخواد یکی دوستت داشته باشه؟و بعدش بهت بگه که دوست داره؟

...چرا؟....

سه‌شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۷

عاشقانه من به XorXe

Mi amor, no puedo soportar esto। Es demasiado duro estar lejos de ti। , Pero en momentos como este (especialmente esta noche) sólo se convierte en demasiado que soportar। No puedo dormir esta noche a partir de la reflexión de ustedes। Mi corazón me conoce mejor que yo sabe lo que va a permitir que el hacer todo el hablar, Sólo tengo que decirle, para compartir con ustedes en que parte sagrada de mi interior, la vida secreta, los pensamientos creo que toda persona tiene, pero no siempre digo। Sé que a veces el orgullo se interpone en el camino de expresar emociones। Yo creía que era la causa de mi reticencia en la diciendo cómo me siento a veces, y que el hecho de que la pasión en una situación extrema puede ser aterrador, casi sólo desea cerrar lejos por temor a que con el tiempo se le destruir। Creo que de mis sentimientos, mi amor por ti no con ansias o con esperanza o incluso el deseo, pero sólo con un tipo de extrañar que ese tipo de cosas podría ser। Usted ha abierto los ojos a cómo debe sentirse el amor. Puedo prometer esto, voy a resolver nunca más por menos. Sin embargo, en este momento es la muerte entre nosotros. Pero también sé y espero que puedan eventualmente nos unen, con tanto de nosotros merecen por el tiempo que pasamos aparte. Y así por ahora entre función y, quizás, tal vez no. Y aunque usted está lejos, está todo lo que puedo ver, te llevo conmigo a través de todos mis días y te extraño más de lo que puedo decir. Además, Xorxe, recuerde esto - Te quiero no menos que si estuviera aquí ahora. Sé que tienen una tendencia a ser impetuoso, a veces - por lo tanto, el motivo de esta carta. Te amo y estoy esperando el día en que me puedo sentir tus brazos alrededor de mí de nuevo. El siempre,
PS: ¿por qué todas las cosas buenas llegan a un final?

دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۷

کابوس های شیرین من

هراسان و نفس نفس زنان از خواب بیدار می شم قلبم همچین می زنه که انگار می خواد از توی قفسه سینه ام بپره بیرون تنم داغ داغه و خیس عرق... بوی تنش هنوز توی مشامم هست ... ولی نه انگار توی اتاق پر از بوی تنشه .... ناخودآگاه به بالش کنارم دست می کشم ... انگار هنوز گرمای بدنش را توی خودش حبس کرده ...بدنم داغ داغه ... انگار هوز داغی دستاش روی تنم را می سوزونه ...خدایا بوی بدنش ... بعد از 10 سال فکر نمی کردم هنوز این بو به خاطرم باشه ... تکون نمی خورم ... مبادا این حس و حال ازم جدا شه ... ساعت فکر کنم نزدیک 4 صبح است ... یک ساعت دیگه باید بیدار شم که برم سر کار...
سعی می کنم بخوابم ولی دیگه مگه می شه ... انگار دارم فیلم نگاه می کنم تمام زندگی ام از جلوی چشمم رد می شه ... و اون تصادف ... نه نمی خوام یادم بیاد ... اشکام شروع می کنه به ریختن داغیش صورتمو می سوزونه ... پشتم درست همونجای لعنتی شروع می کنه به درد گرفتن
خدایا چرا ؟
گریه امونم را بریده

چهارشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۷

پراکنده

به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی/ اگر سفر نكنی/اگر كتابی نخوانی/ گر به اصوات زندگی گوش ندهی/اگر از خودت قدردانی نكنی/به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی /زماني كه خودباوري را در خودت بكشی /وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند/به آرامي آغاز به مردن مي‌كنی /اگر برده‏ی عادات خود شوی /به آرامي آغاز به مردن مي‌كنی/اگر برده‏ی عادات خود شوی /اگر هميشه از يك راه تكراری بروی/ اگر روزمرّگی را تغيير ندهی/اگر رنگ‏های متفاوت به تن نكنی /يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی /تو به آرامی آغاز به مردن مي‏كنی /اگر از شور و حرارت/ از احساسات سركش / از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامی‌دارند/ و ضربان قلبت را تندتر مي‌كنند /دوری كنی /و تو به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی /اگر هنگامی كه با شغلت،‌ يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی /
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی /اگر ورای روياها نروی /اگر به خودت اجازه ندهی/كه حداقل يك بار در تمام زندگي‏ات /
ورای مصلحت‌انديشی بروی/ امروز زندگی را آغاز كن /امروز مخاطره كن /امروز كاری كن/نگذار كه به آرامی بميری /
شادی را فراموش نكن /
پابلو نروادا- ترجمه احمد شاملو

شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۷

پاییزانه من

دیروز هوای پاییزی قشنگی داشتیم. از جایی که من هستم -یعنی کار می کنم تقریبن بیشتر تهران از بالا می بینم- دیروز خیلی خوشگل شده بود-شهر منظورمه- خلاصه موقعی که رسیدم به بالای میدون ونک ساعت فکر کنم حول و حوش 7 عصر بود یه نم باران شروع شده بود و بوی پاییز توی هوا پخش بود.یه کمی که جلوتر رفتم یه هو یاد مدرسه و قدیم ها افتادم ... اطرافم را نگاه کردم سر نبش خیابان پردیس یه گاری دستی پر از لبوی داغ و باقالی پخته بود ... همین بو ها بود که منو یاد دوره دبستان و راهنمایی انداخت ... یاد شیطنت های بی پایان من و زویا در راه مدرسه که همه اهل محل داد و بی دادشون از دست ما هوا بود ....
روزگار خوبی بود ولی یه واقعیتی را بگم که این روزگار الانمو خیلی بیشتر دوست دارم . برای اون موقع ها دلم خیلی تنگ می شه بعضی وقت ها نوستالژی ام زیاد می شه ولی الان را بیشتر دوست دارم یعنی خود ِ الانم را بیشتر دوستش دارم از خودم راضی هستم .هنوز نقطه ضعف هایی دارم که باید روشون بیشتر کار کنم ولی زمانی که به پشت سرم نگاه می کنم زمانیکه در موقعیتی قرار می گیرم عکس العمل هایم صحبت هایم و نگاهم را که نقد می کنم متوجه پختگی بیشتر می شم و این طوری می شه از خودم احساس رضایت می کنم ....
دلم الان برف می خواد خوب

یکشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۷

پراكنده ها

"... در سرزمين دور افتاده اي سرما چنان سخت است كه واژه ها چون از دهان برآيند منجمد گردند، بعدها يخ ها آب مي شوند و كلمات قابل شنيدن . از اين رو هرچه در زمستان ادا شود شنيده نمي شود، تا فرا رسيدن تابستان بعد..."
پلوتارك

دوشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۷

شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۷

دلتنگي هاي عاشقانه من

از اينجايي كه من نشستم كمي آسمان ابري معلوم است و از لاي پنجره بادكي هم به داخل راه پيدا مي كنه ....
مي خوام چاي سبز بخورم ولي انگار وقتي نيستي چاي سبز هم سبزي خودشو از دست داده ...

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۷

عاشقانه هاي من

همه چيز بر اساس يه انگيزه آني شروع شد. از قبل برنامه ريزي نشده بود، در حقيقت اصلن بهش فكر هم نمي كردم. يعني شرايطش را نداشتم. ولي همه چيز دفعتن اتفاق افتاد . و چه ناگهان شروعي بود....
حتي الان كه بهش فكر مي كنم يه حس غريب و شيرين توي تنم مي دود و بهم اميد و انگيزه مي ده....
فكر كنم اين اسمش عاشق شدن باشه ... خدايا آخرين باري كه دوست داشتم و دوست داشته شدم چه دور به نظر مي رسد.. اينقدر دور كه يادم نمي آيد.... برام همه چيز تازه است .انگار كه دنيا را شسته باشي ...
اين احساس را خيل دوست دارم . درسته كه ناگهاني بود اما به جا و به موقع بود ... حس عجيبي است ، تمامن اولين تجربه است دوست داشتن بي قيد و شرط ... رها شدن ... در 36 سالگي احساس مي كنم هستم و اين حسي است كه تا كنون تجربه اش نكردم ... عاشق شدن با تمام وجود با كمك تمام تجربه هاي 20 ساله اخير
اين بي تابي را دوست دارم ... براي من پنجره هاي جديدي باز شده است ، با آمدنش برايم آرامش و حضور را به ارمغان آورد. و چه به موقع ... بعد از اون تجربه تلخ هم خانگي ، اين آرامش تو گويي كه تمام اين تلخي ها را با خودش شست و برد....
وقتي تعطيلات عيد بود و من مريض توي خونه افتاده بودم داشتم با خدا درد دل مي كردم كه "اي خدا قربونت برم يعني قرار نيست توي اين دنياي به اين بزرگي براي من SoulMate ي وجود داشته باشد؟ " انگار كه خيلي از ته دل بهش گفته بودم كه ديگه نمي تونم و نمي خوام تنها باشم ... طولي نكشيد كه جوابم را با روش خاص خودش بهم داد... خيلي ازش تشكر كردم براي اين آرامش و حضوري كه بهم با اومدن اون توي زندگيم برقرار كرد...
اين هفته اي كه گذشت و براي من تا روز شنبه صبح ادامه دارد غير قابل تصور ترين هفته تمام عمرم بود... همه چيز انگار رنگ و بوي ديگري داشت... به همه لبخند مي زنم و با درايت بيشتري براي زندگي ام برنامه ريزي مي كنم و اينها همه اش مديون وجود اين وجود دوست داشتني است ....
18/2/87 – تهران

دوشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۷

سفرنامه

زندگي من بسيار عجيبه هميشه پر از اتفاقات عجيب و غريبه .... انگار قرار نيست كه رنگي از ارامش داشته باشه ... دلم براي تنهايي تنگ است براي اينكه با كسي صحبت نكنم .... از ادم هاي دورو اطرافم بسيار خسته ام . سخت است براي من كه با ارتباطاتم زنده هستم ادم هامو كنار بذارم ولي خوب ديگه ... هيچ چيزي توي اين دنيا ثابت و هميشگي نيست ... فصل ها عوض مي شوند ... جوان ها پير ... شب روز روز به شب تبديل مي شه ... بنابراين هيچ چيزي در زندگي ثابت نيست ... ولي خوب كنار گذاشتن ادم ها سخت است در حقيقت عادت كنار هم بودن را كنار گذاشتن سخت است و از اون بدتر اينه كه دو نفر را با هم كنار بذاري ...
مي خوام برم سفر نه اصلن دلم مي خواد از تهران برم كجا نمي دونم دلم مي خواد جايي برم كه نه من كسي را بشناسم و نه كسي منو جايي برم كه هيچ كس ندونه من كجام دلم هجرت مي خواد دوست داشتم با تهران اشتي كنم ولي دارم خفه مي شم مكان هاي آشنا ادم هاي هميشگي تو عوض مي شي ولي پيرامونت هيچ چيزي تغيير نمي كنه و اين عذاب اور است
دارم مي رم
كجا نمي دونم فقط اينو مي دونم كه دارم به دور ها مي رم
دارم با اينجا اشتي مي كنم دوباره مي خوام خودم را پيدا كنم ....

یکشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۶

چند روزي بيشتر به پايان سال نمانده. عجب سالی بود پر از اتفاق... پر از آدم های عجیب و بی ربط و با ربط به من، پر از شکست ، پر از موفقیت ، پر از شادی و پر از اشک ....
بهار با همه قشنگي هاش داره خودشو نشون مي ده ... دلم يه خلوت حسابي مي خواد ولي اين طور كه معلومه تا پايان تعطيلات خبري از خلوت نيست...
فردا مي رم سفر... مريم اومده و دلم براش حسابي تنگ شده است و بي قرارشم .....

دوشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۶

یک تن از استادان دانشگاه الازهر مصر، به خاطر فتوای عجیبی که در مورد "رفع خلوت شرعی" زن و مرد صادر کرده، از وظیفه اش معلق شده است.
عزت عطیه، رئیس بخش حدیث دانشگاه الازهر و از استادان این دانشگاه، پیشتر فتوا داده بود که زنان کارمند، "به منظور از بین بردن خلوت شرعی، می توانند به همکاران مرد خود شیر بدهند".
به رغم اینکه دکتر عطیه، بعداً فتوای خود را پس گرفت و پوزش خواست، اما مقامات ارشد دانشگاه الازهر، تصمیم گرفته اند تا زمان انجام تحقیقات کامل، او بر سر کارش حاضر نشود.
دکتر عزت عطیه استاد و رئیس بخش حدیث در دانشگاه الازهر گفته بود که برای جلوگیری از خلوت یک زن و یک مرد نامحرم در محل کار، "زن می تواند به همکار مرد خود شیر بدهد".
آقای عطیه گفته بود به موجب این کار خلوت محرم از بین می رود و "این زن می تواند چهره و موهای خود را به همکارش نشان دهد و در پیش روی آن مرد، حجاب خود را بردارد".
يعني مي خوام ببينم اين يعني چي ؟ بقيه اش را مي توانيد از سايت بي بي سي فارسي بخونيد.....

چهارشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۶

داشتم سايت "شهروند امروز " را مي ديدم. با فاطمه رجبي مصاحبه اي منتشر كرده بود كه خواندنش خالي از لطف نبود ....



پنجشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۶

امروز حالم خيلي خوب نيست اصولن اين روزها خيلي خوب نيستم چرا ادم ها بايد همه اش ديگران را ببرند زير علامت سئوال؟
چرا حرفا همه اش تكراري است ؟ اصلن چه لزومي است به دروغ گفتن؟ چرا وقتي مي شه يه چيزي را با دو كلمه حرف راست جمع و جور كرد بايد ماه ها و ماه ها دروغ گفت؟
جالب اينجاست كه نه تنها به تو دورغ مي گويند، به خودشون هم دروغ مي گویند و اينقدر اين دروغ را تكرار مي كنند كه يه جورايي هر دو طرف باورشون مي شه؟
راستي چه طوري بايد ارزش و ملاك براي دوستي هات قرار بدي؟ چه طوری مي توني به يكي بيشتر از حد لزومش بها ندي؟ از كجا مي شه فهميد "آهان براي اين يكي مي شه يه ذره بيشتر بها بدی" و اونوقت اون هم جواب اعتمادتو درست بده؟
من نم دونم ... من يكي كه هنوز بعد از 36 سال نتونستم بفهم كه به كي بايد بها بدم و به كي ندم؟ چه طوري بايد اينو بفهمم؟
براي يكي اينقدر وقت می ذاری كه ديگه احساس مي كني تفاله ات تقريبن باقي مونده و سر اخر بهت جواب مي دهند خودت خواستي من كه بهت نگفته بودم ..... براي اون يكي تقريبن هيچ كاري نمي كني بعدش بهت مي گه براي اين رفتم كه بهم زياد توجه نكردي .... واي ديوانه شدم از دست اين آدم هاي دور و اطرافم
خسته شدم اينقدر ماسك خوشحالي به صورتم زدم ماسك پر انرژي بودن درحالي داشتم مي مردم ماسك مثبت بودن درحاليكه از شدت منفي بودن درونم خودم داشت از خودم حالم به هم مي خورد ....
خط قرمز هاتو اولش مشخص مي كني ، مي گي نه ، با هزار ترفند بهت ثابت مي كنه كه نه پاي استدلالاتت مي لنگه و چوبينه بعدش همين كه مي فهمه كه خط قرمز ها تو گذاشتي كنار يعني نه كاملن ولي سعي مي كني كه خيلي اذيتت نكنه شروع مي كنه به هر نحوي كه شده يادت بياره " آهاي خط قرمز داشتي ها"

عجب پست پر ناله اي شد توي اين هواي زيباي زمستاني . پنجره دفترم را باز كرده ام و مشغول گوش دادن به ريزش باران
به هر حال امروز روز عشاق است و من چون عاشق خودم هستم تصميم گرفتم امروز را با خودم بگذرونم و هم كارهايي كه دوست دارم را با همراهي "خودم"انجام بدم
تا بعد

شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۶

دلتنگي هاي من

"من مي گفتم شب عشق با اين سياهي ، نداره ترسي برام وقتي توماهي،تو مي گفتي آره من ماهم ولي تو اومدي آسمونتو اشتباهي!"