چهارشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۹

خدا

...من سعی می کنم تو کار خدا دخالت نکنم... امیدوارم اونم همون لطف رو در حق من انجام بده...

پنجشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۹

خستگی و دل خواستن...

از اینکه یک 38 ساله قوی باشم خسته شدم... از این که فقط اشک هام مال من باشه خسته شدم ، دلم می خواهد یکی باشه که توی گوشم زمزمه ی دوست داشتن بکنه... در شب های پر از کابوس یکی باشه که بیدارم کنه و دست گرمش اشک های داغم رو پاک کنه و بغلم کنه و برام لالایی بخونه و من حس کنم که توی آغوشش در امن ترین جای دنیا به سر می برم...
 خسته شدم از اینکه "دوست بدارم" و بعد "دوست داشته" را پشت سر بگذارم...
زندگی عادلانه نیست هیچ وقت نبوده و نخواهد بود ...قرار نبود تنهایی به این بیکرانگی سهم من باشه... قرار نبود تنهایی همه ی مشکلات را حل کنم... قرار نبود در این دنیا سهم من قلبی تنها و تنی خسته باشه ...
خسته ام خسته...
دلم انتها می خواهد....