سه‌شنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۸

عیدانه های من!

1- امسال سال جدید را با قهر با خودم شروع کردم، ولی راستش بعدش از خودم خجالت کشیدم و آشتی کردم با کلی منت به سر خودم ... سال تحویل هم خونه تنها بودم مثل سال های قبل.البته امسال می شد با کسانی باشم ولی ترجیح دادم که با خودم خلوت کنم ...
2- دلم از دست خودم خیلی گله داره، اونایی که منو خوب می شناسن می دونن که من کسی را نه قضاوت می کنم و نه نقد.به نظرم تنها شخصی را که می تونم خواهر و مادرشو سرویس کنم و پدر صاحب بچه شو در بیارم خودمم. توی هر اتفاقی که می افته اگه کسی دلمو می شکونه بهم بی احترامی می کنه یا خلاصه هر رفتاری که باعث ناراحتیم می شه یادم می ره که شاید بشه از اون طرف هم گله کرد.زودی لباس قضاوت می پوشم و خود بیچاره مو می برم پای میز محاکمه. همه اش از دست خودم ناراحتم که چرا این اتفاق افتاد و کجای کار من ایراد داشت که این اتفاق افتاد... خلاصه در سال گذشته چند تا اتفاق اساسی در زندگی من افتاد که نتیجه اش این شد که اون ادم ها هیچ وقت نفهمیدن که چه شد ... بعد از این که خودم رو در مقام قضاوت حسابی تیکه و پاره کردم به این نتیجه رسیدم که باید رابطه ام را با این آدما کم کنم و یا اینکه در مسیر دیگری بیاندازمش!!!! اون موقع فکر می کردم که دارم بهترین کار را می کنم که کسی را نقد و قضاوت نمی کنم و حتی در مقام گله هم به کسی توضیحی نمی دم ولی در همین تیکه پاره کردن ها بود که فهمیدم دارم عملن صورت مسئله را پاک می کنم و این کار از من بعیده. تازه باید یه کمی هم به خودم حق بدم نمی شه که همیشه من مقصر باشم و قابل نقد!خلاصه این مهمترین تصمیم امسال منه : هم چنان به عدم قضاوت و نقد خودم ادامه می دم ولی اگر کسی ناراحتم کرد. علتش را بهش می گم شاید اونم توضیحی در این باره داشته باشه بعدش هم هر تصمیمی که گرفتم را عملی می کنم .
3- یکی از این اتفاقات باعث شده که من نسبت به صداقت ادم ها در هر رابطه ای بسیارمحتاط شم . من از طرفداران پرو پاقرص این نظریه بودم که که می گفت همه صادق هستن مگه اینکه عکسش ثابت شه!!! ولی اتفاقی که در آذر ماه سال گذشته و اسفند امسال افتاد باعث شد که کمی در نظریه خودم تعدیلات به عمل بیارم!الان هم سخته برام که فکر کنم آدم ها صداقت ندارن ولی دیگه برای همه یکسان از کیسه ام مایه نمی ذارم ...خیلی از ادم های دور و اطرافم را به این علت ممکنه دیگه نخوام ببینم سخته ولی باید قبولش کنم که نبود بعضی ها بهتر از بودنشونه . متاسفم که این طور شد ولی زمان لازم دارم که به حالت اول برگردم.
4- تصمیم بعدی اینه که : هر آدمی چه زن و چه مرد زمانی که به خونه ام می یاد چنان ذوق کنم که انگار تازه دیدمش وبرای اولین بار و هنگامی که خونه را ترک می کنه گویی که بار آخره که می بینمش. این کار برام چندتا حسن داره اول اینکه همیشه اومدنش برام خوشحالی می یاره و این خوشحالی باعث بشه که اگر دیگه ندیدمش از ندیدنش ناراحت نشم ولی اگه دیدمش ذوق مرگ بشم!!!!(نتونستم خوب منظورمو برسونم ولی حتمن اونایی که منو می شناسن می فهمن منظورم چیه!!!)
5- ولی امان از وقتی که گیر یه آدم زبون نفهم بیافتی که هرچی براش توضیح بدی که نمی تونی به چشمی که اون می خواد ببینیش و اصولن چشم دیدنشو نداری دیدنش باعث یادآوری خاطراتی که داری سعی می کنی یه جوری واقن به خاطره تبدیلشون کنی و وجود این آدم باعث می شه که همه زحماتت به باد هوا یا فنا بره ... همه اینا رو پشت تلفن بهش توضیح می دی و خوشحالی که به تصمیم هایی که گرفتی داری عمل می کنی و شب با خیال راحت می خوابی و غافل از اینکه قراره صبح روز دوم فروردین زنگ در به صدا در بیاد و وقتی می ری پایین در رو باز می کنی می بینی که با نیش باز ایستاده پشت در و داره می گه می دونستم دلت برام تنگ شده ولی نمی تونستی بگی!!!!!!!!!!!!! بعدش ناگهان احساس می کنی که چه خوب بود اگه کشوری به اسم اسپانیا وجود نداشت و یا هیچ رابطه ی دیپلماتیک نبودش که به این بابا ویزا بده و یا دعا می کردی که کاشکی توی فرودگاه برش می گردوندن و یا راننده تاکسی می دزدیدش!!!! ولی بعدش سر و صدای این بابا از عالم خیال می یاردت بیرون و مجبوری با واقعیت کنار بیایی!!!!

در مجموع امیدوارم که سال جدید برای همه سال خوبی باشه ....


شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۷

قهرانه های من

... باز هم با خودم و همه ی دنیا قهرم ...
تا اطلاع ثانوی خودم و این وبلاگ و همه ی دنیای من تعطیله ...

سه‌شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۷

عیدی زودهنگام ...

ساعت پنج عصره، هوا یه کمی هنوز سوز داره طبق معمول همیشه دارم موسقی گوش می کنم و راه می رم، به میدون کاج می رسم که با تاکسی برم ونک. خوشحال از اینکه بالاخره یه روز در روشنایی دارم می رم خونه.(از شما چه پنهون که ذوق مرگم از اینکه آفتاب هنوز هست و من می تونم عینک آفتابی خوشگل بسیار گرون قیمتم را بزنم به چشمم!!!)
خوشبختانه اولین نفری هستم که می رسم و می تونم از نعمت تنها در اختیار داشتن صندلی جلو برخوردار بشم!!! کمی بعد مسافران می رسند و راه می افتیم.برای رفتن به اتوبان نیایش از یک دور برگردان استفاده می شه که معمولن ترافیک داره... توی همین ترافیک هستیم دارم دور و اطرافم را نگاه می کنم معمولن فروشندگان گل، شیشه پاک کن ها، کولی های فالگیر و فروشندگان مختلف بستگی به نوع آب و هوا (بارانی چتر- آفتابی عینک آفتابی ...) توی همدیگه وول می خورن ولی ایندفعه صحنه دیگری در جریان است ...
پسر بچه ای فکر کنم هفت ساله در حالی که مثل دلقک های سیرک لباس پوشانده شده بود به همراه یک کلاه بوقی الوان وبا صورتی سیاه شده در حالی که داشت از سرما می لرزید لای ماشین ها می لولید و می خندید و عیدی می خواست... جلوی ماشینی که به نظرم می بایست مدل بالایی داشته باشد ایستاد تا گردن در ماشین فرو رفت و عیدی خواست ... صاحب محترم ماشین با عصبانیت از ماشین پیاده شد پسرک را هل داد به عقب، بچه از پشت روی گارد ریل وسط خیابان افتاد... آقای متشخص با عصبانیت داد زد : الان از کار واش اومدم کثافت زدی به ماشین ... و در همین موقع ماشین ها حرکت کردند پنجاه متر دورتر نتوانستم مانع خودم بشم، به راننده گفتم لطفن نگه دارید پیاده می شم ...
رفتم طرف پسرک داشت اشکاشو پاک می کرد و رد سفیدی روی سیاهی های صورتش بود...
صداش کردم
من- بیا اینجا کارت دارم
.... نیامد
خودم به طرفش رفتم
من- اسمت چیه؟
با تندی : به تو چه ؟
من – با خنده : جدی می گی ؟ اسمت به تو چه هستش ، عجب اسم عجیبی ، کی این اسم رو روت گذاشته؟
لحظه ای گیج و منگ نگام می کنه . با هوش تر از اونی که فکرشو می کردم (شاید هم باید فکرشو می کردم برای زنده موندن توی همچین جنگلی قانون بقا می گه باید باهوش و فرز و چالاک باشی)، یه فضولی مثل تو!!!!!
من- دیگه نتونستم خودمو نگه دارم غش غش با صدای بلند خندیدم و بغلش کردم ... یه لحظه خودشو کشید کنار ولی بعدش مثل یه خرگوش کوچولو توی بغلم خودشو جا کرد ...
ماچش کردم و بهش گفتم : خوب حالا بگو اسمت چیه؟
پسرک: با خنده ول کن نیستی ها!! باشه می گم چون خانم خوشگلی هستی بوی خوب می دی و منو بغل کردی!!!! اسمم فری هستش ...
من- به به عجب اسمی
جون مادرت ولم کن باید برم پول در بیارم وگرنه ...
من – الان که چراغ سبزه هیچکی وا نمی سته برات، بعدش هم دور بعدی چراغ قرمز مهمون من !
فری : نه باید از داداشم اجازه بگیرم
من – کدومه ؟
فری- همونه که داره گل می فروشه ...
اجازشو گرفتم ، گفتم که می یارمش... جلوتر یه بقالی بود رفتیم با هم بستنی خوردیم زیرنگاه مراقب برادر بزرگتر؟ بعدش بهش گفتم هرچی دوست داره می تونه خوردنی انتخاب کنه ... نامردی نکرد و هرچی هله هوله بود برداشت و گفت اینم برای داداشم!!
رفتیم پیش برادرش و گفتم اینم داداشت بعدش مقداری پول دادم به فری و گفتم اینم برای این که مزاحم کسب و کارت شدم
بهم پولو برگردوند و گفت منکه ازت پول نمی خوام تو رفیقمی با هم نون و نمک خوردیم ... پولو به زور توی دستش چپوندم و گفتم آره که رفیقیم هر وقت که تونستم می یام اینجا باهم بستی بخوریم
داشتم دور می شدم شنیدم به داداشش داشت می گفت : محسن چه روز خوبی بود مثل خواب بود...
چه راحت می شه دلی رو شاد کرد من که عیدی مو گرفتم ... ولی تا صبح یه بغض گنده توی راه گلوم بود و داشت جلوی نفسم رو می گرفت ....

دوشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۷

ضریب به تخمم!!!

می خواستم امروز از یه چیزی بنویسم که سال هاست فکرم را به خودش مشغول کرده ولی اتفاقی که افتاد نظرم را کلن عوض کرد. براتون تعریف می کنم ...
چند وقت پیش حدودای یک هفته پیش بود فکر کنم، یه آقایی به اسم کوروش لاهیجانی(حالا نمی دونم چقدر این اسم درست بود...) توی سایت سیصد و شصد یاهو برام پیغام گذاشت که اگه سکس با حال دوست داشتی بهم خبر بده!!!!!!
خلاصه از ایشون اصرار و از بنده سکوت ... تا اینکه امروز دیدم از یه نفر به اسم نازنین م دعوت شدم برای سایت سیصد و شصت... رفتم ببینم کیه و چیه که ناگهان یه صفحه دیدم با عکس های خودم و یه پیغام بالای صفحه که
man ahle less hastam bapesaraye khoshgal hal mikonam har chi koloft tar behtar sharjam namikham faghat bayad hal konam yaide digaram daram har ki hall mikone biyad to
(عین کلمات رو نوشتم)
قیافه من دیدنی بود ... اولش کلی جا خوردم ولی بعدش خنده ام گرفت ...(البته بماند که بعدش حدود یک ساعت بعد بود).خلاصه اولش فکر کردم که به این آقا بنویسم که مگه مریضی این کار را می کنی ؟ باباجان خوب شاید یکی اهلش نیست که این کاره باشد تازه اگه من می خواستم که خودم بهت جواب می دادم و یا اینکه حتمن این حرفا رو توی سایت خودم می نوشتم ...
ولی بهتر دیدم که هیچ جوابی ندم به چند علت
1- اولش اینه که این آدم با آی دی خودش این سایت رو درست کرده بنابر این کلی پسر بیچاره را سر کار گذاشته و اونا هم فکر می کنن که دارن با یه دختر این حرفا رو می زنن.(تازه می خوام این لینک رو نگه دارم و تند تند بهش سر بزنم و کلی هر روز بخندم به ریش این جماعت بیکار! و حشری!)
2- دوم اینکه اونایی که منو می شناسن می دونن که این صفحه ماله من نیست و اونایی هم که منو نمی شناسن خوب هر فکری بکنن به من ربطی نداره !!!بقول سیاوش شوهر دوستم برای این قضیه از "ضریب دو تخمون" استفاده می کنیم متنها از اونجایی دوتا تخم من داخلیه و حیفه، از تخم خود این آقا استفاده می کنم (اینم البته اشکال شرعی داره چون نمی دونم اصلن تخم داره یا نه؟)
3- خلاصه اینکه همه جا یه مشت آدم حشری مریض پیدا می شن که مغزشون بوی آلت تناسلی شون رو می ده و اصولن حالشون بده ...
4- امیدوارم خدا همگان را به راه راست هدایت کند
خلاصه این یه نمای کلی از داستان بود.ولی واقعن من متوجه یک سری رفتارها نمی شم این دقیقن یک رفتار مریضانه هستش، حالا حتمن اون آدم کلی برای خودش خوشحاله و داره سوت می زنه که عجب حالی به طرف دادم!!! نمی دونم شاید هم ایشون کار درستی کرده باشه...
تنها کاری کردم این بود که برای سایت یاهو نوشتم و ریپورت ابیوزش کردم و عکس هامو پاک کردم ...
بده که آدم هیچ جا احساس امنیت نکنه ....
در هر حال لینکش رو هم می ذارم، که برید ببینید از خودم درش نیاوردمش!!!!یکی دیگه برام درآورده!!!!http://360.yahoo.com/profile-7Mm1bKM_erxcxd7ZDyGyT1sETplcKmU-?inv=mEivF.lj&r=

پی نوشت: برای شما هم این اتفاق افتاده؟

یکشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۷

مریضانه های من

حالم خیلی بده انگار توی سرم یه لوکوموتیو داره سوت می زنه و تند تند راهشو می کشه و می ره ...
گلوم حسابی چرک کرده و گوشم هم چیزی نمی شنوه ... حالا به همه اینا خواب رو هم اضافه کنین و ببینین که من دارم با چه وضعیتی دست و پنجه نرم می کنم ...
دیشب از شدت تب نمی تونستم حتی برم جیش کنم ...
خیلی حالم بده، ولی بلد نیستم از کسی کمک بخوام، مامانم اینا ایجا هستن ولی نمی تونم خودمو راضی کنم که بهشون زنگ بزنم تازه اگه هم بزنم احتمالن هیچی نمی گم ...
خلاصه خواستم یه پست خوب بنویسم ولی حالم بده و نمی تونم، فکر کردم یه کمی خودمو اینجا لوس کنم ...
خوب اینجا برای همینه دیگه ....
در ضمن روز جهانی زن به همه مبارک باشه ...

شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۷

مردانه های من ...

از صبح این صفحه جلوم بازه و نمی دونم چطوری باید پرش کنم؟
از چی بنویسم و از کجا؟ موضوع برای نوشتن زیاده، روز زن، اتفاقای روز مره، دل نگرانی های من...
دلم می خواد از یه چیزی بنویسم که تا حالا ننوشته باشم ...
همین طور دارم فکر می کنم ... و نمی دونم که چی باید بنویسم .... ناگهان یه آیکان کوچولو روی صفحه مونیتور سمت چپ آبی رنگ می شه و خبر از رسیدن یه ایمیل می ده ...
حالا می دونم از چی می خوام بنویسم ...
این پستم را خطاب به همه مردان زندگی ام می نویسم ...
به شما تمام مردان زندگی ام ...
شمایی که هر کدامتان نقشی به یادگار به صفحه زندگی من باقی گذاشتید... بعضی نقش ها پر رنگ هستند و بعضی کم رنگ از بعضی نیز تنها سایه روشنی به یادگار مانده ...
شمایی که هریک به نوعی، بخشی از زندگی ام را به میان دستان خود گرفتید و هر یک به فراخور حال خود نقشی در این میان بازی کردید....
شمایی که هریک برایم به نوعی معلم بودید و نگرشی را به من یاد دادید...
به شمایی که هرکدامتان برایم یادی و رفتاری را به خاطره باقی گذاشتید ...
خودخواهی در عشق /شکم بارگی /حسادت /بی وفایی/سردمزاجی/
فحاشی /خودکامگی /عشق /شادی/حس خوب پر شدن /
امنیت/شادی /گریه /رنگ
هم آغوشی پر هیجان /سکس بدون لذت /بی اعتنایی /....

نمی دانم آیا باید از شما متنفر باشم و یا دوستتان داشته باشم ... این سوالی است که زمان زیادی برای پاسخ دادن نیازمند است ... تنها می دانم که حضور شما در زندگی من به نوعی در پربار شدن آن و رشد من موثر بود...
جایش است که از همه شما تشکر کنم ...
ممنونم از شما همه مردان زندگی ام ...

پنجشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۷

صبحگاهیانه های من

هوا تاریکه، هیچ صدایی شنیده نمی شه به جز صدای آبی که با شدت هر چه تمام تر توی جوی کنار منزل روان است ... احساس می کنی هر روز صبح کنار رودخانه از خواب بیدار می شی...
ساعتم رو نگاه می کنم چهار و نیم صبح است ... نیم غلتی توی رختخواب می زنم ... بعد از چند دقیقه از جام بلند می شم، چراغ ها همه روشن می شه، صدای آب از توی حموم به همراه صدای موسقی (بستگی داره که چی از شبکه RTL102.5 پخش شه) شنیده می شه و در اینحال نوبت می رسه به زیباترین صدا از نظر من که صدای قهوه جوش است به همراه بوی فرحبخش قهوه تازه دم شده ... تا قهوه دم کشیده شه من دوش صبحگاهی مو گرفتم و ماگ قهوه لبالب از این مایع خوشمزه را یواش یواش سر می کشم و به همراه موسیقی زیر لب زمزمه ای هم می کنم .... بعدش که تازه چشمم باز شد صبحونه مو می خورم و ساعت ششو نیم صبح از خونه می زنم بیرون، تر و تازه همراه با لبخند ... این روزا همه اش دارم به همه لبخند می زنم ...
پیاده روی هر روزه تا میدون ونک برام بسیار عالیه است ... بخصوص این صبح هایی که هوا سرمایی گزنده در عین حال تازه ای داره ... بعدش می رسم سرکار...
تازه ساعت هفت و نیم است و من می تونم در خلوت صبح پنجره دفتر را باز کنم ... و در آرامش کارامو شروع کنم ...

عاشق صبح های زود هستم ... عاشق اینکه موقعی که از تخت می یام بیرون هیچی تنم نیست و همین طوری توی آپارتمان راه برم و هر از گاهی یواشکی خودمو توی آینه دید بزنم ...و بعدش راضی از نتیجه دید زدن برم دنبال کارام...
عاشق سکوت صبحگاهی هستم ... وقتی می دونی همه خوابند و تو از همه زودتر پاشدی و روزتو شروع کردی ...
عاشق تنهایی صبح هام هستم که توی خونه به مراسم آماده شدن صبحگاهی می گذره...
بارها فکر کردم با کسی هم خونه بشم ولی تنها چیزی که این روزها برام خالص مونده خلوت صبحگاهیمه...
بنابراین بی خیالش شدم ...
امروز هم با همین مراسم طی شد، سوای اینکه امروز موهامو باز گذاشتم، ماتیک قرمز زدم و زدم از خونه بیرون
و به همه لبخند صبحگاهیمو هدیه کردم

صبح هامو دوست دارم ...شما چطور؟

سه‌شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۷

عزیزانه های من به ...

برای تو عزیزترین....
قرار بود پست امروزم را درباره تو بنویسم، حرف هایی که بقول تو می خواستیم به هم بگوییم و هیچ وقت نگفتیم، از لحظه ای که قول دادم دارم فکر می کنم که چه حرفی نگفته باقی مانده؟
جوابم هیچ است... تمام حرف هایم را گفته ام شاید باید بعضی هایش را دوباره و دوباره گویی کرد...
برایم به نوعی عزیزترینی... در زمانی به زندگی ام پا گذاشتی که داشتم تغییری عظیم و به نوعی تولدی دوباره را کشف می کردم، کمکم کردی ، به ناله های بی پایانم گوش دادی ، من را به سر سفره پر از مهربانیت دعوت کردی....
همگامی ات ،همراهی ات ،هم دلی ات برایم معنایی بسیار دارد... می دانی که دوستانم برایم بسیار عزیزند ولی تو جایگاهی ویژه ای داری
حتی رفتنت هم نتوانست به این جایگاه خدشه ای وارد کند .... ساعت های بسیاری را به تو فکر کردم و در هنگام مواجهه با مسائل سعی کردم دنیا را از دیدگاه تو هم نگاه کنم ....
زمانیکه برگشتی با خودت یک دنیا چیزهای خوب آوردی ، پیک نوروزی من شدی و خوشحالم که باز با هم ساعاتی را می گذرانیم...
خوشحال از اینکه باز تویی هستی که باهم شیطنت های ریز ریز کنیم ... جیک جیک هایمان شروع کنیم ... با هم حرص بخوریم تا پاسی از شب پای تلفن درباره مسائل پیش پا افتاده با جدیت تمام صحبت کنیم .... در یک کلام با هم زندگی کنیم ....
مرسی که هستی ....

دوشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۷

آناتومی بنده!!!!

زبونم را روی لبم می کشم و طعمش را با لذت مزه مزه می کنم و همون موقع یاد این آهنگ می افتم :
I KISSED A GIRL, I LIKE IT….
جالبه ... مزه لبم امروز توت فرنگی است ... در حالی که دارم به این چیزا فکر می کنم دوباره لبم رو مزه مزه می کنم و لبخند می زنم ... مارون فایو داره توی گوشم دیسکو به راه می اندازه .... ناگهان دستی روی شونه ام قرار می گیره ... نیم متر می پرم بالا...(برای دوستان منظره آشنایی است ... به خصوص موقعی که تلفن ناگهانی زنگ می زند قیافه من تماشایی است !!!)... خانمی صحبتی می کنه مثل سینمای صامت است بدون زیر نویس!متوجه می شم که مارون فایو همچنان داره انگشتاشو روی باسن من فشار می ده و مصرانه می خوند... صدا را کم می کنم یه گوشی را هم از توی گوشم بر می دارم
من- جانم بفرمایید، از من چه کمکی بر می یاد؟
خانم- این آقا که توی ماشین ...نشسته با شما کار داره؟مثل اینکه آشناتونه ... تمام خیابون را روی سرش گذاشته ، هزار ماشالله شما هم که عین خیالتون نیست!!!!!
بر می گردم نگاه می کنم، صورت آشنا نیست ماشین را هم نمی شناسم (البته باز هم دوستان می دونند که من ماشین هارو از روی رنگشون می شناسم وگرنه قدرتی خدا قادر به تشخیص ژیان از بنز نیستم!!!)
آقا از داخل ماشین اشاره می کنه برم طرفش لحظه ای صبرمی کنم دیگه قطعن ایشون از آشناهای من نیست ... فکر کردم شاید می خواد آدرس بپرسد حوصله اش نمی شه ماشین را خاموش کنه ... در این فکرم که قیافه من چقدر شباهت به GPRS داره ... که آقای محترم شیشه را پایین می کشه از اون طرف خم شده و با عشوه گری احتمالن ذاتی به صندلی خالی اشاره می کنه... مثل ابله ها نگاش می کنم و منتظرم که آدرسو بپرسه... طرف می فهمه بهم می گه
طرف- بفرمایید.
من-میگم :کجا؟
طرف-روی صندلی
من-گیج می گم ببخشید متوجه منظورتون نمی شم (هنوز دارم فکر میکنم ادرس کجا را می خواد که منم باید باهاش برم!!!)
طرف-بریم هرجا که شما مایل باشید
من-آهان (تازه لامپ بالای سرم روشن می شه، فهمیدم منو با آدرس پیدا کن عوضی نگرفته – اول خیالم راحت می شه – بعدش متوجه منظورش می شم)(ذهن روشن به این می گن ها!)
من- با لبخند – نه مرسی مسیر من به شما نمی خوره...
از اون اصرار و از من انکار ، بعد از مدتی طرف انگار می فهمه من یه خورده خرم می گه :
طرف- بهتون بد نمی گذره!!!!و به در همین هنگام به میان پایش اشاره می کنه (هماهنگی صدا و سیما به این می گن !)
من- مات و متحیر نگاش می کنم
طرف – اگه پس نمی خوای چرا کونتو قر می دی و راه می ری
من- بابا این همین جوریه کی قر داد؟(خداییش با 160 سانت قد و کلن با استخون 43 کیلو کونی هم برای قر دادن می مونه؟)
من- دارم برمی گردم که برم که آقاهه گفت : حیف شد از کونت خوشم اومده بود!!!!!پاشو می ذاره روی گاز و به سرعت صحنه را ترک می کنه .....
2- هنوز از اتفاق یک ساعت پیش گیج می زنم ، میدون ونک رسیدم ، جمعی پسر جوان توی میدون ایستاده اند از اینکه هی این ور و اون ور را نگاه نمی کنن فهمیدم که امروز هم توفیق اجباری برای ارشاد دین اسلام در تعطیلات قبل از انتخابات به سر می بره ...
شور شوق جوانیشون برام جالبه ، از کنارشون رد می شم ... یکیشون ناگهان می گه وای پسر عجب سینه هایی!!! خودش اینقدر کوچیک و سینه اینقدر بزرگ؟
بلافاصله بعد از این حرف نگاه کلیه کارشناسان داخلی جمع و خارجی رهگذر به طرف سینه بنده خیره می شه و نظرات شروع می شه ....
3- نزدیک خونه من دارن یه خونه می سازن ، از جلوش رد می شم نفهمیدم مهندس ناظر بود یا سرکارگر بود ... بهم گفت بالا جا خالی هست امروزم حقوق گرفتم تو هم خیلی لوندی بیا بریم بالا!!!!!!!!!!!!
نخیر امروز همه یک چیزیشون می شه شاید هم من یه چیزیم می شه ....ولی بالاخره در اینی که یکی بالاخره یه چیزیش می شه هیچ شکی نیست ....
می دوم تا به خونه برسم ، از پله ها در حالی که دارم بالا می رم فکر می کنم :
از باسنم ماشین سوارهای سعادت آباد خوششون می یاد
سینه هام برای جوانان میدان ونک جذاب است
همخوابگی ام برای هم کارگران ساختمان
این صحنه ها برای همه ما زنان و دختران در هر سنی با هر هیکلی صحنه ها و صحبت های آشنایی است
شما چه فکر می کنین؟

یکشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۷

روزانه های من

1- یه ساعتم نگاه می کنم وقت رفتن به خونه است، مثل دیوانه ها از شرکت می زنم بیرون. موزیک را زیاد می کنم و خودم هم باهاش شروع می کنم به خوندن... لبخند می زنم و آهنگ مورد علاقه ام رو زمزمه می کنم ... مردم با تعجب از کنارم رد می شن... توی این شهر خاکستری دیدن یه لبخند هم شاید غنیمت باشه، لبخندم رو می پاشم روی همه عابرین تا شاید اونا هم رنگی بشن و به یکی دیگه بخندند....

2-بعد از یه پیاده روی مفصل به خونه می رسم. یه قهوه و یه سیگار در حالی که دارم روزنامه کیهان می خونم و یورو نیوز گوش می دم ، کلی خستگی مو در می یاره ... بعد از یه کمی گپ زدن با قمر(ماهی منه ) و دوستان پای تلفن، می خوام برم توی آشپزخونه که ناگهان نگاهم به تو می افته ... دلم برات پر می کشه ... قلبم فشرده می شه .... مشامم پر از بوی تنت می شه ... و دل تنگت ....

3- تی شرت تو رو می پوشم ... دیگه بوی کهنگی گرفته ... هنوز اون لکه ها روشه ولی دلم نمی یاد بشورمش ....می رم توی آشپزخونه ... دارم غذای چینی درست می کنم درست همونطوری که با هم درست می کردیم ... موقعی که پیازچه را چاپ چاپ می کنم دستام گرمی دستاتو حس می کنه و صدات تو گوشم می پیچه : "... تو نمی خواد آشپزی کنی تا آخر دنیا فقط باید بهم بخندی و یغلم کنی ... بقیه کاراش با من ...." چه زود تنهام گذاشتی ....

4- صدای نغمه کورساکف توی خونه بالا و پایین می ره ... یه گیلاس شراب ... شام ... سیگار....
با تی شرت تو به تن، توی بغلت می خوابم تا ابد.....