چهارشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۶

داشتم سايت "شهروند امروز " را مي ديدم. با فاطمه رجبي مصاحبه اي منتشر كرده بود كه خواندنش خالي از لطف نبود ....



پنجشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۶

امروز حالم خيلي خوب نيست اصولن اين روزها خيلي خوب نيستم چرا ادم ها بايد همه اش ديگران را ببرند زير علامت سئوال؟
چرا حرفا همه اش تكراري است ؟ اصلن چه لزومي است به دروغ گفتن؟ چرا وقتي مي شه يه چيزي را با دو كلمه حرف راست جمع و جور كرد بايد ماه ها و ماه ها دروغ گفت؟
جالب اينجاست كه نه تنها به تو دورغ مي گويند، به خودشون هم دروغ مي گویند و اينقدر اين دروغ را تكرار مي كنند كه يه جورايي هر دو طرف باورشون مي شه؟
راستي چه طوري بايد ارزش و ملاك براي دوستي هات قرار بدي؟ چه طوری مي توني به يكي بيشتر از حد لزومش بها ندي؟ از كجا مي شه فهميد "آهان براي اين يكي مي شه يه ذره بيشتر بها بدی" و اونوقت اون هم جواب اعتمادتو درست بده؟
من نم دونم ... من يكي كه هنوز بعد از 36 سال نتونستم بفهم كه به كي بايد بها بدم و به كي ندم؟ چه طوري بايد اينو بفهمم؟
براي يكي اينقدر وقت می ذاری كه ديگه احساس مي كني تفاله ات تقريبن باقي مونده و سر اخر بهت جواب مي دهند خودت خواستي من كه بهت نگفته بودم ..... براي اون يكي تقريبن هيچ كاري نمي كني بعدش بهت مي گه براي اين رفتم كه بهم زياد توجه نكردي .... واي ديوانه شدم از دست اين آدم هاي دور و اطرافم
خسته شدم اينقدر ماسك خوشحالي به صورتم زدم ماسك پر انرژي بودن درحالي داشتم مي مردم ماسك مثبت بودن درحاليكه از شدت منفي بودن درونم خودم داشت از خودم حالم به هم مي خورد ....
خط قرمز هاتو اولش مشخص مي كني ، مي گي نه ، با هزار ترفند بهت ثابت مي كنه كه نه پاي استدلالاتت مي لنگه و چوبينه بعدش همين كه مي فهمه كه خط قرمز ها تو گذاشتي كنار يعني نه كاملن ولي سعي مي كني كه خيلي اذيتت نكنه شروع مي كنه به هر نحوي كه شده يادت بياره " آهاي خط قرمز داشتي ها"

عجب پست پر ناله اي شد توي اين هواي زيباي زمستاني . پنجره دفترم را باز كرده ام و مشغول گوش دادن به ريزش باران
به هر حال امروز روز عشاق است و من چون عاشق خودم هستم تصميم گرفتم امروز را با خودم بگذرونم و هم كارهايي كه دوست دارم را با همراهي "خودم"انجام بدم
تا بعد

شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۶

دلتنگي هاي من

"من مي گفتم شب عشق با اين سياهي ، نداره ترسي برام وقتي توماهي،تو مي گفتي آره من ماهم ولي تو اومدي آسمونتو اشتباهي!"