شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۷

گلایه های من ...

همیشه یه حس درونی بهم می گفت که به این آدم نمیشه اطمینان کرد ، یه چیزی ته دلم قرص و محکم نبود. من همیشه فکر می کنم آدم هایی که می رند توی خونه مردم دزدی بدترن یا اونایی که رازهای مردم را می دزدند؟
تازگی ها یعنی توی هفته گذشته این آدمی که درباره اش احساس نا امنی داشتم همیشه یه جورایی، توی حرفای معمولیش که داشت از رابطه اش با دوست دخترش برام تعریف می کرد یه هو گفت این و این را هم از تو براش تعریف کردم این را هم گفتم و من مات و متحیر داشتم نگاش می کردم که اینا مربوط به زندگی خصوصی من بود شاید من دوست نداشته باشم این مسائل را جنابعالی بدون اجازه من تعریف کنی....
حیران تنها اعتراض مختصری کردم و دیگه در این باره حرف نزدم ...
این روش برایم بسیار زشت آمد . برای این که اعتقادات شخص دیگری را به تمسخر بگیری به خودت اجازه چند تا کار را می دهی غافل از اینکه خودت هم در ابتدا این گونه بودی ... یادت رفته بود چقدر متحجر بودی ، چقدر تابوهای ذهنیت اذیتت می کرد؟
1- به خودت اجازه دادی اسرار زندگی دیگری با ذکر نام ، به کس دیگری بگویی بدون اینکه ذره ای فکر کنی که این کار چقدر ناپسند است
2- به تمسخر گرفتن اعتقادات و باورهای اخلاقی شخص دیگری

نمی دونم ... الان حتی بعد از گذشتن چندین روز حتی فکر کردن به این موضوع هم آزارم می ده ...
نمی دونم شاید تو اینجا را بخونی ، اگر اینا رو خوندی بدون که بد جوری بهم بی احترامی کردی ، دیگه حاضر نیستم چیزی را باهات قسمت کنم ... هیچ چیزی حتی ناراحتیم ....

دوشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۷

شیطنتانه های من!!!!

... جیش کردن بعد از سکس را همیشه خیلی دوست داشتم یه حس باحالی داشت که خیلی خوب بود...

از وقتی که فهمیدم برای واژن هم خوبه و باکتری هاشو می کشه بیشتر با این قضیه حال می کنم ...

امتحان کنین می فهمین!!!!!!!

شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۷

تنهایی های من

... فکر می کنی که حالا که یکی رو پیدا کردی دیگه تنها نیستی
یکی هست که دوستت داشته باشه، ولی باز هم تنهایی را حس می کنی و الان بیشتر ...
اون موقع کسی نبود و تنهایی و الان کسی هست و باز هم تنهایی...
کدومش به نظر شما بدتره ؟

پنجشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۷

At first I was afraid ,I was petrified, Kept thinking I could never live without you by my side, But then I spent so many nights just thinking how you did me wrongAnd I grew strong And I learned how to get alongAnd so you're backFrom outer space,I just walked in to find you here With that sad look upon you're face,I should have changed that stupid lock,I should have made leave your key,If I'd known for just one secondYou'd be back to bother me.Go on now go, Walk out the door, Just turn around now,Cause you're not welcome anymore,Weren't you the one who tried to hurt me with goodbyes Do you think I'd crumble? Do you think I'd lay down and die? Oh no not II will surviveOh as long as I know how to love, I know I'll stay alive, I've got all my life to liveI've got all my love to give, And I will survive, I will survive Hey Hey!It took all the strength I had , Not to fall apart , Kept trying hard to mendThe pieces of my broken heart, And I spent oh so many nightsJust feeling sorry for myself, I used to cry, But now I hold my head up high.And you'll see me, Somebody new, I'm not that chained up little personStill in love with you, And so you felt like dropping inAnd just expect me to be free, But now I'm saving all my lovin'For someone who's lovin' me,Go on now go, Walk out the door, Just turn around nowCause you're not welcome anymore, Weren't you the one who tried to break me with goodbye? Did you I crumble?Did you think I'd lay down and die? Oh no not II will surviveOh as long as I know how to love, I know I'll stay aliveI've got all my life to liveI've got all my love to I will surviveI will surviveHey hey!

چهارشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۷

بهم می گفتی هیچی نمی شی توی زندگی ت ... به هیچ جا نمی رسی ... این درس خوندن به چه دردت می خوره ؟ این ادا های روشنفکری چیه از خودت در می یاری؟ با این کلمات فلمبه و سلمبه به کی می خوایی چیو ثابت کنی؟آخر آخرش که خودتو تیکه و پاره کنی می شی یه فاحشه روشنفکر ...

ندیدی زخم هایی رو که توی روحم وارد کردی که اینفدر عمیق هستن که روحم چاک چاک شده ... ولی دیدی درس خوندم و به جایی رسیدم دیدی تویی که همون جایی که بودی هستی تازه عقب تر هم رفتی و من یه فاحشه نشدم ... حتی اگر هم می شدم و باشم باعث غرورم است چراکه آگاهانه اینو انتخاب کردم ...

اون روز را قشنگ یادمه سی ام بهمن یک میلیون سال پیش بود سی ام بهمن امروز بود چه فرقی می کنه مهم اینه که هیچ کدوم از او چیزایی که تو گفتی درست نبود و ... زمستون رفت و رو سیاهی اش به زغال موند...

می دونم که اینجا را می خونی پس بدون که من حالا یک زن سی و هفت ساله مستقل هستم خودم روی پای خودم هستم درس خوندم و از زندگی ام لذت می برم کاری که تو هرگز نتونستی بفهمیش ...

فقط خواستم بهت بگم که بدون تو خیلی خوشبختم و ازت تشکر کنم که باعث شدی اینی بشم که الان هستم ...

حالت بده؟ به جهنم ....

یکشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۷

یه اتفاق جالب افتاد ... چند وقت پیش حماقت کردم در اثر یه اشتباه توی یکی از این سایت های اینترنتی دوست یابی عضو شدم ... خلاصه یه پسری بود که چندین سال از من کوچکتر بود فکر کنم بیست و نه سالش بود شروع کرده بود با من هر از گاهی چت می کرد بعد از مدت طولانی که من به یاهو مسنجرم امروز سر زدم ایشون آن لاین تشریف داشتند و اومدند روی خط خلاصه بعد از مدتی حال و احوال کردن به من گفت دوست پسر نمی خواهی ؟ من یکی از دوستام هست دنبال دوست دختر می گرده اگه دوست داری تو رو بهش معرفی کنم منتها دوستم یه مشکل داره و اینه که رابطه جنسی را دوست نداره نمی خواد سکس داشته باشه منم گفتم نه من از کسی که سکس نخواد خوشم نمی یاد بعدش هم یه پسر بیست و نه ساله برای من اصلن جذاب نیست... فکر می کنید این آقای محترم چه جوابی به من داد؟

گفتش که مگه زنهای ایرانی سکس هم بلدن؟من که از سکس باهاشون لذت نمی برم ... گفتم خوب شاید تو بلد نیستی چطوری باید لذت ببری و در اینی که زنان و مردان ما متاسفانه رفتار صحیح جنسی را بلد نیستند حرفی درش نیست ولی شاید یه کمی هم مشکل تو باشه ... گفت منی که اندازه آلت تناسلی ام بیست و پنج سانتیمتر است و تا یک ساعت ارضا شدنم طول می کشه من بلد نیستم ؟ توجه دارید: معیار اندازه است و زمان ارضا شدن ایشون، نحوه استفاده که برود گم شود و رفتار صحیح جنسی هم اصلن مهم نیست ...خلاصه نهایتن ایشون به من پیشنهاد کردند که اگر دوست دارم که یکی اینقدر بنده را بکند که از حال برم به ایشون خبر بدم ....

منم یه کمی بدجنسی ام گل کرد و گفتم من از سکس با پسر های ایرانی و کوچولو خوشم نمی یاد

خلاصه اگه خواستم بهت خبر می م ...

خلاصه اگه سکس متفاوت خواستید بگید معرفی تون کنم ......و

دیروز روز ولنتاین بود ... سال هاست که این روز معنای خودشوو دیگه برام ازدست داده ... از چهاردهم فوریه هزار و نهصدو و نود و هشت .... یادمه آخرین ولنتاین من توی پاریس بود ... یادش بخیر ...

-برگشتن به زندگی چقدر خوبه ... داروهام تموم شده ... حالم داره بهتر می شه ... دیروز بعد از مدتها رفتم پیاده روی ... برای خودم گل خریدم ... توی خونه پنجره ها رو باز کردم ... خونه را تمیز کردم و برای خودم بعد از مدتها آشپزی کردم ...زندگی را دوباره شروع کردم و حالم فعلن خوبه ...

فردا هم تعطیله و هم من یه مهمون عزیز دارم ...

فعلن تا بعد ....

دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۷

گفتن با نگفتن؟مسئله این است ...

اگه شما از یکی خوشتون بیاد چکار می کنید؟
بهش می گین که ازش خوشتون می یاد؟
نمی گین بهش؟
از یکی خیلی خوشم می یاد احساس می کنم باهاش می تونم خود خود خودم باشم ولی نمی دونم باید بهش بگم یا نه؟ خیلی خنده داره منی که همیشه از اینکه حرفم را بزنم واهمه ای نداشتم حالا حتی وقتی احساس می کنم که قراره ببینمش حرف زدنم یادم می ره.... نمی دونم چرا این جوری شده ...
صد دفه خواستم بهش بگم ولی خجالت کشیدم !!!!!! باور می کنین ؟!!!!! منو خجالت ؟!!!!
خدایا منو زودتر شفا بده .....
یه اتفاق دیگه اینه که یکی از دوستای بسیار عزیزم داره می یاد ایران خیلی سال می شه که ندیدمش ... آخر این هفته می یاد و قراره که کلی با هم جیک جیک کنیم به یاد ایام قدیم ...
دیگه این که حالم این روزا خیلی بهتره دارو ها مثل این که داره جواب می ده ....
می خواستم یه پست درست و حسابی بنویسم ول فعلن اینقدر این قضیه خوش اومدن و گفتن یا نگفتن و اومدن دوست جان و دوا درمون قاطی شده که مجال نذاشته ....

شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۷

اینو امروز یکی برام ایمیل کرد فکر کردم شاید شما هم دوست داشته باشید بخوانید...


ليلا جان چه کسي اين زخم‌ها را به تنت انداخته؟ خواهرم / چرا؟ نمي‌دانم / دلت مي‌خواد برگردي خانه؟ نه هيچ وقت.

به گزارش «اعتماد»، ليلا، 18 ساله، روز چهارشنبه صبح نهم بهمن، از خانه فرار کرد. خانه دو طبقه يي در شهرک قائم زنجان. ليلا از زيرزمين خانه فرار کرد؛ جايي که از ساعت 30/5 صبح تا 9 شب پشت دار قالي زندگي مي‌کرد. پشت دار قالي زندگي مي‌کرد و از خواهر ناتني 30 ساله اش کتک مي‌خورد. خواهر ناتني ليلا را با قلاب قالي بافي کتک مي‌زد. (قلاب قالي بافي يک چاقوي بلند دسته چوبي است که سر قلاب مانندي دارد و بدنه چاقو مثل تيغ تيز است تا بتواند نخ‌هاي قالي را به راحتي ببرد.) خواهر ناتني با دفتين قالي بافي توي سر ليلا مي‌زد. (دفتين قالي بافي يک شانه دندانه فلزي است تا بتواند پودهاي قالي را مرتب و هموار کند.)

-ليلا جان بلوزت را بالا بزن.
آستين‌هاي بلوز کوتاه بود. از بالاي بازوهاي لاغرش که از مچ دست من هم نازک تر بود، سفيدي زخم‌هاي کهنه معلوم بود. آستين را که بالاتر زد از فاصله شانه تا بازو، زخم کهنه بود و زخم نو. بدون هيچ جايي براي نفس کشيدن. بلوز را بالا زد. از پشت گلو از محل رستنگاه مو تا انتهاي کمر، آن وسعت صاف و عريض و نحيف مثل نقش‌هاي قالي پر از جاي زخم بود. زخم‌هاي کهنه که گوشت آورده بود و زخم‌هايي که هنوز بهبود نيافته بود و خون در مجراي زخم‌ها دلمه بسته بود.

-ليلا جان چرا فرار کردي؟
از کتک‌ها فرار کردم.

ليلا ساعت 9 صبح از خانه بيرون آمد. بعد از 18 سال از خانه بيرون آمد. وقتي بقيه خواهرها و برادرها و عروس خانه و مادر و پدر در طبقه دوم مشغول خوردن صبحانه بودند.

-پس صبحانه هم نخوردي؟
نه نخوردم. از 30/5 صبح قالي بافته بود و در تمام ثانيه‌هايي که تا 9 صبح گذشت، به فکر فرار بود. رفتن از آن خانه، رفتن از آن زيرزمين براي هميشه. «براي هميشه». 9 صبح بي صدا از زيرزمين خانه فرار کرد با همان ژنده‌هايي که بر تن داشت و با تنها اسکناس ته جيبش که دايي اش داده بود چند کلوچه خريد. وسط خيابان دختري را ديد هم قد خودش. هم قد نه، همسن. دختر شايد 9 ، 10 ساله بود. ليلا 18 ساله بود. به دختر التماس کرد او را به خانه شان ببرد. گفت از خانه فرار کرده. گفت او را کتک مي‌زدند. دختر مي‌رفت نان سنگک بخرد. دختر به پليس تلفن کرد. کلانتري 15 شهرک قائم دو مامور فرستاد. يکي از مامورها ليلا را که ديد گفت اين دستفروش است. کلوچه مي‌فروشد. آن يکي گفت برويم کلانتري. ليلا و مامورها رفتند کلانتري. «فکر کردند ليلا عقب مانده ذهني است. او را به توانبخشي بهزيستي تحويل دادند. توانبخشي او را به ما تحويل داد. به اورژانس اجتماعي.» فرزانه عطايي، کارشناس مسوول آسيب‌هاي اجتماعي اداره کل بهزيستي استان زنجان و همکارانش اولين کساني بودند که ليلا را ديدند. ليلا را و زخم‌هاي تنش را. «حرف نمي‌زد. وقتي وارد اتاق شديم او را نديديم. گوشه اتاق مچاله شده بود و ترس تمام صورتش را پر کرده بود. نگران بود که مبادا او را دوباره به آن خانه برگردانيم.»ليلا بعد از يک روز، پنجشنبه صبح آنقدر به حواس آمده بود که بتواند همراه با مددکاران بهزيستي به سمت خانه برود. وقتي به شهرک قائم رسيدند ليلا نمي‌دانست خانه کجاست.«آنقدر کم از خانه خارج شده بود که حتي نشاني خانه را نمي‌دانست. برگشتيم بهزيستي. ظهر، خواهر و مادر ناتني اش که سراغ نيروي انتظامي رفته بودند آمدند پيش ما. با هم رفتيم خانه. زيرزمين خانه که ليلا و دو خواهر ناتني اش آنجا قالي مي‌بافتند.»ليلا و دو خواهر ناتني 27 و 30 ساله در آن زيرزمين زندگي مي‌کردند. همان جا مي‌خوابيدند. ساعت 9 صبح، و يک بعدازظهر و 9 شب اجازه داشتند کار را قطع کنند و غذا بخورند. ليلا در تمام اين سال‌ها نان و پنير خورده بود. دفعات معدودي هم برنج با قورمه. 14 سال اين طور زندگي کرده بود. 14 سال در سوء تغذيه زندگي کرده بود و حالا به قامت يک دختربچه 9 ساله بود. 14 سال از 30/5 صبح تا 9 شب قالي بافته بود. نفس کشيده بود و قالي بافته بود.

- ليلا جان چند تا عروسک داري؟
عروسک ندارم.

- پس چه وقت بازي مي‌کردي؟
هيچ وقت. من هيچ وقت بازي نکردم.

ليلا هيچ وقت مدرسه نرفت. سواد هم نداشت. دوست نداشت به خانه برگردد. هيچ کدام از اعضاي آن خانه را دوست نداشت. نه مادر، نه پدر، نه برادرها، نه خواهرها که همه ناتني بودند. فقط نرگس را دوست داشت. نرگس عروس خانه بود. دخترک 15 ساله يي که چند ماه قبل عروس شده بود و گاهي پنهاني با ليلا حرف مي‌زد. در همان زيرزمين و پاي دار قالي. زخم‌هاي تن ليلا را ديده بود و گفته بود «خدا عوض شان را مي‌دهد.» خرج عروسي نرگس از پول قاليبافي تهيه شده بود.آن خانه دو طبقه را هم با پول قاليبافي خريده بودند. آن اتومبيل پرايد صفر که توي حياط خانه پارک شده بود، هم. طبقه اول خانه اجاره رفته بود. و ليلا و دو خواهر 30 و 27 ساله اش از 30/5 صبح تا 9 شب، هر روز و هر روز قالي مي‌بافتند. «وقتي به خانه رفتيم و پدر ليلا را ديديم، از پدر که البته در سن ازکارافتادگي بود و بيماري قند داشت پرسيديم دخترهايت چه کار مي‌کنند؟ گفت دخترهاي من هيچ کاري نمي‌کنند. دختر که نبايد کار کند. سواد ندارند چون استعداد درس خواندن نداشتند و فقط براي خودشان مي‌گردند و تفريح مي‌کنند.
وقتي از پدر پرسيديم که پس خرج زندگي شما چطور تامين مي‌شود، گفت خدا روزي مان را مي‌رساند.»

کف دست‌هاي ليلا پر از جاي زخم بود. زخم‌هايي روي پينه‌ها و پوست ضخيم دست.انگشت‌ها تغيير شکل داده بود و بي ريخت وکج از رشد مانده بود .پشت دستش هم جاي زخم بود. جاي داغ شدگي.

- کي پشت دستتو داغ کرده ليلا جان؟
خواهرم.

- با چي داغ کرده؟
با سوهان قاليبافي.

موهاي وسط سر ليلا کنده شده بود. تکه تکه، جاي کنده شدن موها معلوم بود و زير موها زخم‌هاي دلمه بسته.

- ليلا جان سرت چه شده؟
زخم شده.

- کي زخم کرده؟
خواهرم با دف قاليبافي زده.

فرزانه عطايي تعريف مي‌کند که خواهر ناتني ليلا، مادر ناتني و پدر ليلا با کتک خوردن و آزار ديدن ليلا و با زخم‌هاي تنش خيلي عادي برخورد کرده اند. انگار هيچ اتفاقي نيفتاده. انگار همه چيز طبيعي است. «به نظرشان مي‌آمد که او را تنبيه کرده اند تا از زير کار فرار نکند يا از خانه نرود. اما به نظر مي‌رسد که خواهرها تلافي زجر و استثماري که برشان روا داشته شده بود را سر ليلا خالي مي‌کردند. خواهرها هم مثل ليلا از چهار سالگي قالي بافته بودند. نه گردش مي‌رفتند و نه مسافرت و نه دوستي داشتند و نه کسي را مي‌شناختند. خواهر 30 ساله مي‌گفت خواستگار داشته ولي چون نان آور خانه بوده هيچ وقت ازدواج نکرده و مي‌گفت که آن يکي خواهر را هم کسي نديده که خواستگاري داشته باشد. به نظر، اين سه خواهر به عنوان وسيله کار مورد توجه بوده اند و نه به عنوان يک انسان.»

دکتر فردين بلوچي رئيس اداره کل بهزيستي استان زنجان در پاسخ به «اعتماد» درباره اينکه وضعيت آتي ليلا چگونه خواهد شد، مي‌گويد؛ «روز شنبه صبح، بهزيستي استان زنجان به عنوان مطلع از جرم واقع شده به دادستاني کل استان زنجان گزارشي فرستاد و وضعيت اين دختر را به طور کامل شرح داد. در حال حاضر به حکم نيروي انتظامي، ليلا به بهزيستي استان تحويل شده و تا زماني که قوه قضائيه و نيروي انتظامي به ما دستور ندهد، ما اين دختر را به خانواده تحويل نخواهيم داد. در صورت اثبات فقدان صلاحيت خانواده هم، حضانت او توسط قوه قضائيه به ما واگذار خواهد شد که در آن زمان، ليلا بر چشم‌هاي ما قدم مي‌گذارد.»

دکتر بلوچي در پاسخ به اينکه چرا بار قبلي که ليلا از خانه فرار کرده و به کلانتري پناه برده، نيروي انتظامي او را به خانواده تحويل داده، اظهار بي اطلاعي کرده و مي‌گويد که شايد اطلاعات نيروي انتظامي از وضعيت اين دختر کامل نبوده اما تاکيد مي‌کند که در حال حاضر، حتي با شکايت پدر هم، ليلا به خانواده تحويل داده نمي‌شود. بلوچي مي‌گويد هيچ گاه موردي مثل ليلا و زخم‌هايي مثل زخم‌هاي تن ليلا را در زنجان نديده است. «وقتي به مرکز ما تحويل شد، حتي نمي‌دانست اسمش چيست. نمي‌دانست پدر و مادرش چه کساني هستند. نمي‌دانم. من تا به حال چنين موردي را نديده بودم.» سه روز گذشته است. سه روز از زماني که من ليلا را ديدم. ليلا و زخم‌هاي تنش را. سه روز از زماني که آن لبخندهاي بي رنگ و خجالت زده روي صورت زخمي اش سايه مي‌انداخت. از زماني که وقتي بلوزش را بالا زد و پشت به ما داشت تا از ديدن آن زخم‌هاي دلمه بسته شوکه شويم، پشت دست‌هاي کوچکش را به چشم مي‌کشيد و اشک هايش را پاک مي‌کرد. ليلا انسان بود. يک انسان مثل من، تو، و تمام آدم‌هايي که حق زندگي دارند اما با آينده يي نابود شده. با آينده يي پر از تنهايي و پر از خاطرات تلخ و پر از نفرت. نفرت از آن خواهر ناتني، نفرت از آن مادر ناتني، نفرت از آن پدر و آن برادر و نفرت از تمام گل‌هاي قالي.