اینو امروز یکی برام ایمیل کرد فکر کردم شاید شما هم دوست داشته باشید بخوانید...
ليلا جان چه کسي اين زخمها را به تنت انداخته؟ خواهرم / چرا؟ نميدانم / دلت ميخواد برگردي خانه؟ نه هيچ وقت.
به گزارش «اعتماد»، ليلا، 18 ساله، روز چهارشنبه صبح نهم بهمن، از خانه فرار کرد. خانه دو طبقه يي در شهرک قائم زنجان. ليلا از زيرزمين خانه فرار کرد؛ جايي که از ساعت 30/5 صبح تا 9 شب پشت دار قالي زندگي ميکرد. پشت دار قالي زندگي ميکرد و از خواهر ناتني 30 ساله اش کتک ميخورد. خواهر ناتني ليلا را با قلاب قالي بافي کتک ميزد. (قلاب قالي بافي يک چاقوي بلند دسته چوبي است که سر قلاب مانندي دارد و بدنه چاقو مثل تيغ تيز است تا بتواند نخهاي قالي را به راحتي ببرد.) خواهر ناتني با دفتين قالي بافي توي سر ليلا ميزد. (دفتين قالي بافي يک شانه دندانه فلزي است تا بتواند پودهاي قالي را مرتب و هموار کند.)
-ليلا جان بلوزت را بالا بزن.
آستينهاي بلوز کوتاه بود. از بالاي بازوهاي لاغرش که از مچ دست من هم نازک تر بود، سفيدي زخمهاي کهنه معلوم بود. آستين را که بالاتر زد از فاصله شانه تا بازو، زخم کهنه بود و زخم نو. بدون هيچ جايي براي نفس کشيدن. بلوز را بالا زد. از پشت گلو از محل رستنگاه مو تا انتهاي کمر، آن وسعت صاف و عريض و نحيف مثل نقشهاي قالي پر از جاي زخم بود. زخمهاي کهنه که گوشت آورده بود و زخمهايي که هنوز بهبود نيافته بود و خون در مجراي زخمها دلمه بسته بود.
-ليلا جان چرا فرار کردي؟
از کتکها فرار کردم.
ليلا ساعت 9 صبح از خانه بيرون آمد. بعد از 18 سال از خانه بيرون آمد. وقتي بقيه خواهرها و برادرها و عروس خانه و مادر و پدر در طبقه دوم مشغول خوردن صبحانه بودند.
-پس صبحانه هم نخوردي؟
نه نخوردم. از 30/5 صبح قالي بافته بود و در تمام ثانيههايي که تا 9 صبح گذشت، به فکر فرار بود. رفتن از آن خانه، رفتن از آن زيرزمين براي هميشه. «براي هميشه». 9 صبح بي صدا از زيرزمين خانه فرار کرد با همان ژندههايي که بر تن داشت و با تنها اسکناس ته جيبش که دايي اش داده بود چند کلوچه خريد. وسط خيابان دختري را ديد هم قد خودش. هم قد نه، همسن. دختر شايد 9 ، 10 ساله بود. ليلا 18 ساله بود. به دختر التماس کرد او را به خانه شان ببرد. گفت از خانه فرار کرده. گفت او را کتک ميزدند. دختر ميرفت نان سنگک بخرد. دختر به پليس تلفن کرد. کلانتري 15 شهرک قائم دو مامور فرستاد. يکي از مامورها ليلا را که ديد گفت اين دستفروش است. کلوچه ميفروشد. آن يکي گفت برويم کلانتري. ليلا و مامورها رفتند کلانتري. «فکر کردند ليلا عقب مانده ذهني است. او را به توانبخشي بهزيستي تحويل دادند. توانبخشي او را به ما تحويل داد. به اورژانس اجتماعي.» فرزانه عطايي، کارشناس مسوول آسيبهاي اجتماعي اداره کل بهزيستي استان زنجان و همکارانش اولين کساني بودند که ليلا را ديدند. ليلا را و زخمهاي تنش را. «حرف نميزد. وقتي وارد اتاق شديم او را نديديم. گوشه اتاق مچاله شده بود و ترس تمام صورتش را پر کرده بود. نگران بود که مبادا او را دوباره به آن خانه برگردانيم.»ليلا بعد از يک روز، پنجشنبه صبح آنقدر به حواس آمده بود که بتواند همراه با مددکاران بهزيستي به سمت خانه برود. وقتي به شهرک قائم رسيدند ليلا نميدانست خانه کجاست.«آنقدر کم از خانه خارج شده بود که حتي نشاني خانه را نميدانست. برگشتيم بهزيستي. ظهر، خواهر و مادر ناتني اش که سراغ نيروي انتظامي رفته بودند آمدند پيش ما. با هم رفتيم خانه. زيرزمين خانه که ليلا و دو خواهر ناتني اش آنجا قالي ميبافتند.»ليلا و دو خواهر ناتني 27 و 30 ساله در آن زيرزمين زندگي ميکردند. همان جا ميخوابيدند. ساعت 9 صبح، و يک بعدازظهر و 9 شب اجازه داشتند کار را قطع کنند و غذا بخورند. ليلا در تمام اين سالها نان و پنير خورده بود. دفعات معدودي هم برنج با قورمه. 14 سال اين طور زندگي کرده بود. 14 سال در سوء تغذيه زندگي کرده بود و حالا به قامت يک دختربچه 9 ساله بود. 14 سال از 30/5 صبح تا 9 شب قالي بافته بود. نفس کشيده بود و قالي بافته بود.
- ليلا جان چند تا عروسک داري؟
عروسک ندارم.
- پس چه وقت بازي ميکردي؟
هيچ وقت. من هيچ وقت بازي نکردم.
ليلا هيچ وقت مدرسه نرفت. سواد هم نداشت. دوست نداشت به خانه برگردد. هيچ کدام از اعضاي آن خانه را دوست نداشت. نه مادر، نه پدر، نه برادرها، نه خواهرها که همه ناتني بودند. فقط نرگس را دوست داشت. نرگس عروس خانه بود. دخترک 15 ساله يي که چند ماه قبل عروس شده بود و گاهي پنهاني با ليلا حرف ميزد. در همان زيرزمين و پاي دار قالي. زخمهاي تن ليلا را ديده بود و گفته بود «خدا عوض شان را ميدهد.» خرج عروسي نرگس از پول قاليبافي تهيه شده بود.آن خانه دو طبقه را هم با پول قاليبافي خريده بودند. آن اتومبيل پرايد صفر که توي حياط خانه پارک شده بود، هم. طبقه اول خانه اجاره رفته بود. و ليلا و دو خواهر 30 و 27 ساله اش از 30/5 صبح تا 9 شب، هر روز و هر روز قالي ميبافتند. «وقتي به خانه رفتيم و پدر ليلا را ديديم، از پدر که البته در سن ازکارافتادگي بود و بيماري قند داشت پرسيديم دخترهايت چه کار ميکنند؟ گفت دخترهاي من هيچ کاري نميکنند. دختر که نبايد کار کند. سواد ندارند چون استعداد درس خواندن نداشتند و فقط براي خودشان ميگردند و تفريح ميکنند.
وقتي از پدر پرسيديم که پس خرج زندگي شما چطور تامين ميشود، گفت خدا روزي مان را ميرساند.»
کف دستهاي ليلا پر از جاي زخم بود. زخمهايي روي پينهها و پوست ضخيم دست.انگشتها تغيير شکل داده بود و بي ريخت وکج از رشد مانده بود .پشت دستش هم جاي زخم بود. جاي داغ شدگي.
- کي پشت دستتو داغ کرده ليلا جان؟
خواهرم.
- با چي داغ کرده؟
با سوهان قاليبافي.
موهاي وسط سر ليلا کنده شده بود. تکه تکه، جاي کنده شدن موها معلوم بود و زير موها زخمهاي دلمه بسته.
- ليلا جان سرت چه شده؟
زخم شده.
- کي زخم کرده؟
خواهرم با دف قاليبافي زده.
فرزانه عطايي تعريف ميکند که خواهر ناتني ليلا، مادر ناتني و پدر ليلا با کتک خوردن و آزار ديدن ليلا و با زخمهاي تنش خيلي عادي برخورد کرده اند. انگار هيچ اتفاقي نيفتاده. انگار همه چيز طبيعي است. «به نظرشان ميآمد که او را تنبيه کرده اند تا از زير کار فرار نکند يا از خانه نرود. اما به نظر ميرسد که خواهرها تلافي زجر و استثماري که برشان روا داشته شده بود را سر ليلا خالي ميکردند. خواهرها هم مثل ليلا از چهار سالگي قالي بافته بودند. نه گردش ميرفتند و نه مسافرت و نه دوستي داشتند و نه کسي را ميشناختند. خواهر 30 ساله ميگفت خواستگار داشته ولي چون نان آور خانه بوده هيچ وقت ازدواج نکرده و ميگفت که آن يکي خواهر را هم کسي نديده که خواستگاري داشته باشد. به نظر، اين سه خواهر به عنوان وسيله کار مورد توجه بوده اند و نه به عنوان يک انسان.»
دکتر فردين بلوچي رئيس اداره کل بهزيستي استان زنجان در پاسخ به «اعتماد» درباره اينکه وضعيت آتي ليلا چگونه خواهد شد، ميگويد؛ «روز شنبه صبح، بهزيستي استان زنجان به عنوان مطلع از جرم واقع شده به دادستاني کل استان زنجان گزارشي فرستاد و وضعيت اين دختر را به طور کامل شرح داد. در حال حاضر به حکم نيروي انتظامي، ليلا به بهزيستي استان تحويل شده و تا زماني که قوه قضائيه و نيروي انتظامي به ما دستور ندهد، ما اين دختر را به خانواده تحويل نخواهيم داد. در صورت اثبات فقدان صلاحيت خانواده هم، حضانت او توسط قوه قضائيه به ما واگذار خواهد شد که در آن زمان، ليلا بر چشمهاي ما قدم ميگذارد.»
دکتر بلوچي در پاسخ به اينکه چرا بار قبلي که ليلا از خانه فرار کرده و به کلانتري پناه برده، نيروي انتظامي او را به خانواده تحويل داده، اظهار بي اطلاعي کرده و ميگويد که شايد اطلاعات نيروي انتظامي از وضعيت اين دختر کامل نبوده اما تاکيد ميکند که در حال حاضر، حتي با شکايت پدر هم، ليلا به خانواده تحويل داده نميشود. بلوچي ميگويد هيچ گاه موردي مثل ليلا و زخمهايي مثل زخمهاي تن ليلا را در زنجان نديده است. «وقتي به مرکز ما تحويل شد، حتي نميدانست اسمش چيست. نميدانست پدر و مادرش چه کساني هستند. نميدانم. من تا به حال چنين موردي را نديده بودم.» سه روز گذشته است. سه روز از زماني که من ليلا را ديدم. ليلا و زخمهاي تنش را. سه روز از زماني که آن لبخندهاي بي رنگ و خجالت زده روي صورت زخمي اش سايه ميانداخت. از زماني که وقتي بلوزش را بالا زد و پشت به ما داشت تا از ديدن آن زخمهاي دلمه بسته شوکه شويم، پشت دستهاي کوچکش را به چشم ميکشيد و اشک هايش را پاک ميکرد. ليلا انسان بود. يک انسان مثل من، تو، و تمام آدمهايي که حق زندگي دارند اما با آينده يي نابود شده. با آينده يي پر از تنهايي و پر از خاطرات تلخ و پر از نفرت. نفرت از آن خواهر ناتني، نفرت از آن مادر ناتني، نفرت از آن پدر و آن برادر و نفرت از تمام گلهاي قالي.