جمعه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۸

ارزش آدما

... توی اون شلوغی صدا و دود سیگار، یه هو دلم لرزید ، اول نفهمیدم چرا بعدش فهمیدم که صداش بود که این دل رو به لرزش واداشت. بهش آفرین گفتم که این کار رو کرد.چون این دل دیگه قرار نبود بلرزه... اونم توی این وانفسایی که هر روز یه اتفاق احمقانه می افته...
دوباره دیدمش. دلم بدجوری بی تابی می کرد برای شنیدن صداش... نگاه مرموز و عجیبش ... و اون تمسخری که ته چشاش بود و خیلی سعی می کرد پنهونش کنه...
... داشتیم چایی می خوردیم که یهو گفت من خیلی تنهام ... و بعدش گپ زدیم ... دوباره گفت وقتی فکر می کنم می بینم رابطه با بعضی ها حتی ارزش حموم رفتن بعدش رو هم نداره ...
موقع رفتن گفت بازم ببینمت...
بازم دیدمش ... ولی فکر کنم یا از حموم رفتن فراری بود یا من اونقدر ارزش زحمت حموم رفتن را نداشتم ...
نمی دونم ...
الان هم از دست خودم خیلی عصبانیم خیلی زیاد ...
چرا باید این طور می شد؟کجاش اشتباه بود؟ من ؟ اون؟زمانش؟مکانش؟...
دوست ندارم سئوالی بی جواب بمونه ...
ولی انگار این از اون سئوالای بی جوابه...
کاشکی اینقدر همه ی آدما شهامت اینو داشتن که تو روی ادم نگاه کنن و بگن که دوست ندارم با تو وقتم رو تلف کنم.این ارزشش بیشتره
تا اینکه مثل کبک سرتو بکنی زیر برف و فکر کنی هیچکسی نمی بیندت...
انسان بودن فهمیده بودن به حرف های گنده گنده زدن، توی دانشگاه خوب درس خوندن، شغل خوب داشتن و هزار تا چیز دیگه نیست
به نظرم به رو راستی و شهامت داشتنه .
آره خوشبختی شاید تموم شدن چیزی باشه که اصلن شروع نشده ...
ولی با این حال دلم به عنوان یه دوست برات تنگ می شه ....