وقتی صداش رو پشت تلفن شنیدم که می گفت منم!اومدم اینجا اگه وقت داری بیا ببینمت باور نمی کردم ... مثله دیوانه ها به تلفن نگاه می کردم و منتظر بودم که یکی بگه هی این یه شوخی بود...پسر می خندید و می گفت می بایست از قیافه ات عکس می گرفتم...
رفتم دیدمش مثله همون وقتهای قدیم بود.که یه هویی پیداش می شد و شلوغ می کرد و اون خونه ی موکت شیری رو می ذاشت روی سرش... همون طوری ریزه میزه و پر تحرک ... باور نمی کردم بعد از هشت سال ببینمش... کلی باهم گپ زدیم از ایام قدیم و جدید... غر زدیم و خندیدیم و از گرفتاری هامون برای همدیگه گفتیم ... توی بارون زیر یه چتر کوچولو زورکی خودمونو جا دادیم و توی خیابون ها قدیم زدیم و آدم های خوشحال رو نگاه کردیم و دستهای همو می گرفتیم و فشار می دادیم...
خیلی لذت بخش بود و بهترین بخشش این بود که هیچ گله گی از کسی نبود خودم و بودم و خودش حتی از همدیگه هم گله نکردیم ...
لذت این دیدار آنچنان قوی بود که کافیه فقط چشمامو مثه حالا ببندم و خودمو دوباره زیر اون چتر کوچولو باهاش ببینم...