سه‌شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۹

دوباره ها

وقتی صداش رو پشت تلفن شنیدم که می گفت منم!اومدم اینجا اگه وقت داری بیا ببینمت باور نمی کردم ... مثله دیوانه ها به تلفن نگاه  می کردم و منتظر بودم که یکی بگه هی این یه شوخی بود...پسر می خندید و می گفت می بایست از قیافه ات عکس می گرفتم...

رفتم دیدمش مثله همون وقتهای قدیم بود.که یه هویی پیداش می شد و شلوغ می کرد و اون خونه ی موکت شیری رو می ذاشت روی سرش... همون طوری ریزه میزه و پر تحرک ... باور نمی کردم بعد از هشت سال ببینمش... کلی باهم گپ زدیم از ایام قدیم و جدید... غر زدیم و خندیدیم و از گرفتاری هامون برای همدیگه گفتیم ... توی بارون زیر یه چتر کوچولو زورکی خودمونو جا دادیم و توی خیابون ها قدیم زدیم و آدم های خوشحال رو نگاه کردیم و دستهای همو می گرفتیم و فشار    می دادیم...
خیلی لذت بخش بود و بهترین بخشش این بود که هیچ گله گی از کسی نبود خودم و بودم و خودش حتی از همدیگه هم گله نکردیم ...
لذت این دیدار آنچنان قوی بود که کافیه فقط چشمامو مثه حالا ببندم و خودمو دوباره زیر اون چتر کوچولو باهاش ببینم...
خیلی خوبه که دوباره هستی ...