چهارشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۹

زادروزانه


توی تخت پسرک در آغوشم گرفته بود سخت و تند تند گردنم را می بوسید... به گردنی فکر می کردم که چه بوسه ها برش زده شده بود و حال این طناب دار بود که به عوض لبهای پرحرارت مردش بوسه بر گردنش می زد در اولین لحظات بامدادی ...
و این تقارنش از درون می خوردتم تمام شب ... چرا که زادروزم مصادف بود با آخرین روز زندگیش....
به مردش فکر کردم و خودش و شدت عاشقی... که گفت " ناصر جون می دهم برات...." و به راستی نیز بر سر حرف و پیمان خویش تا آخرین دقایق ماند...
به پسرک فکر می کنم که چه سرنوشت شومی را پدر برایش خواسته و ناخواسته رقم زد...
صحنه ی قتل مادرت را ببینی و بعدش 9 سال به این امید زندگی کنی که زندگی دیگری را تمام کنی...
آفرین بر رافت اسلامی و دادگاه اسلامیمان که از کودکی بی پناه چنین موجودی ساخت و تحویل اجتماع داد...
به فردای این کودک فکر می کنم که آیا می تواند عاشق شود؟ آیا می تواند بر گردنی بوسه زند؟آیا به راحتی توانست آنشب خوابش ببرد؟
به خانواده ی داغدار دو زن این ماجرا می اندیشم که خود نیز بر دیوار مردسالاری و نفرت با استواری تمام سنگی دیگر گذاشتند...
و به مرد داستان خونین فکر می کنم که آیا حال راضی است که شهلا رازش را با خود به گور برد؟ آنچنان که همیشه به او اطمینان داده بود؟
هنگام سرمای زمستان تهران کسی را داشت که برایش لگن دستشویی را گرم می کرد که مبادا سردش شود در آن زمستان بی پیر تهران... و حالا در گرمای قطر چه می کند؟
دوست می داشتم که می فهمیدم بقول آیدای پیاده رو چه احساسی داشت زمانی که در چشم شهلا نگاه کرد و حلقه دار را به عوض لبهایش مهمان گردن او دید...

دراین میانه به دیگری فکر می کنم که بدنش آماج لگدهای عاشق است و مرد با سخاوت تمام نقش می زند بر بندش...
این چه حکایتی است که بر مردان عاشق ما می رود یکی می فرستد معشوق را بالای دار و دیگری جای پاهایش را بر روی بدن معشوق به یادگار می گذارد...
این چه خوی وحشی است که گریبانگیرمان شده ...
دخترک و شهلا اولین نیستند و آخرین هم نخواهند بود...
شب را بیرون بودیم میز کناری دو زوج بودن که عاشقانه می بوسیدند هم را، چشم هایم پر از اشک شد ... 
دلم تنگ است...

دوشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۹

نرگسانه ...


 برای نرگسم...

کم کم یاد خواهی گرفت
تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را
اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند
و هدیه‌ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند.

کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
باید باغ ِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه
منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی
که محکم باشی پای هر خداحافظی
یاد می‌گیری که خیلی می‌ارزی.


خورخه لوئیس بورخس