دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۷

کابوس های شیرین من

هراسان و نفس نفس زنان از خواب بیدار می شم قلبم همچین می زنه که انگار می خواد از توی قفسه سینه ام بپره بیرون تنم داغ داغه و خیس عرق... بوی تنش هنوز توی مشامم هست ... ولی نه انگار توی اتاق پر از بوی تنشه .... ناخودآگاه به بالش کنارم دست می کشم ... انگار هنوز گرمای بدنش را توی خودش حبس کرده ...بدنم داغ داغه ... انگار هوز داغی دستاش روی تنم را می سوزونه ...خدایا بوی بدنش ... بعد از 10 سال فکر نمی کردم هنوز این بو به خاطرم باشه ... تکون نمی خورم ... مبادا این حس و حال ازم جدا شه ... ساعت فکر کنم نزدیک 4 صبح است ... یک ساعت دیگه باید بیدار شم که برم سر کار...
سعی می کنم بخوابم ولی دیگه مگه می شه ... انگار دارم فیلم نگاه می کنم تمام زندگی ام از جلوی چشمم رد می شه ... و اون تصادف ... نه نمی خوام یادم بیاد ... اشکام شروع می کنه به ریختن داغیش صورتمو می سوزونه ... پشتم درست همونجای لعنتی شروع می کنه به درد گرفتن
خدایا چرا ؟
گریه امونم را بریده