یکشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۵

دیشب رفتم لواسان . برای اینکه وسایلم را جمع کنم . بیام تهران . عجیب بود احساس یه ادم کاملن غریبه را داشتم .موقعی که رفته بودم داخل خونه. یه کمی دلم برای اونجا و سکوتش تنگ شده بود ولی خیلی احساس ناراحتی نکردم . نمی دونم شاید هنوز توی شوک این قضیه هستم ... واقعن یه تصمیم اشتباه زندگی چند نفر را خراب می کنه.. همون موقع می گقتم که من نمی تونم یه جا بند بشم ولی کسی گوش نکرد... حالا هم یه حس بدی توی وجودم چرخ می خوره. بی حس و حالم .. می خواستم برم شمال ولی هوا خوب نیست شاید فردا برم کوه . خیلی وقته که نرفتم و دلم حسابی تنگه