چهارشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۵

چند تا چیز بی ربط

اینقدر همه چیز عجیب و تند و یکهویی اتفاق افتاد که نه شروع شدنش را فهمیدم و نه تموم شدنش را .... بعدش سکوت . این سکوت دیوانه ام می کنه . گرچه که خودم چندان اهل صحبت نیستم ولی سکوت این طوری را اصلن دوست ندارم... یه چیزایی را یادم رفته بود که یواش یواش داره بازم یادم می یاد .. نمی دونم خوبه یا بده ولی فعلن که باید دید چه اتفاقی قراره بیافته
صبح داشتم می آمدم سر کار . توی خیابون عباس آباد پشت چراغ قرمز آمبولانس مرتب آژیر می کشه و بوق می زنه ته ترافیک هم هست . 3 تا پلیس ایستاده اند و فقط حواسشون به جریمه کردن ماشین هاست .زنی از آمبولانس پیاده می شه شروع می کنه به جیغ کشیدن . همه ماشین ها دارند بوق می زنند ولی پلیس های محترم اصلن توجهی نشان نمی دهند .سریعتر می رم که به یکی شون بگم که چراغ را سبز کن . .. می رسم و می گم تنها واکنش نگاهی است که به من می شه ... زن به سرعت می دوه .. به طرف آمبولانس و بعدش یه صدای جیغ ... فکر کنم که هرکسی که اون تو بود نفس آخرش را کشید و جالب واکنش پلیس های عزیز بود که هیچ بود هیچ واکنشی . واقعن نمی دونستم چی باید بگم . فقط تونستم بگم که اگه برای خونواده خودت این وضعیت پیش بیاد اون وقت هم همینقدر خونسردی ؟ به مسخره خندید و هیچ نگفت .. به کجا داریم می ریم ؟ اینقدر حماقت ؟ من نمی دونم توی دانشکده پلیسی افسری سرباز خونه یا هر کوفتی که هست چی یاد اینا می دهند؟ اصلن چیزی یاد می دهند؟ یا اگه هرکی هرچی هم بلده ازش می گیرند؟
چهارشنبه هفته پیش هم ساعت 9:30 بود که زیر پل سید خندان بودم برم خونه . مسیری که برای رفتن به خیابون رسالت ازش استفاده می شه مسیر عجیبی است با آدم های عجیبتری که توی این خط مسافرکشی می کنند. یه پیکان خیلی درب و داغون جلوی مسیر هتل تهران ایستاده بود و سرو صدایی ازش در می امد .بعدش یه داد و در باز شد و یه دختری را از ماشین انداختند بیرون و سریع گاز دادند ورفتند. دخترک به زحمت 19 سال داشت و از شدت استفاده از مواد مخدر چشماشو نمی تونست باز کنه یا شاید هم از شدت درد بود تمام تنش کبود بود و از بینی اش هم نم نم خونی می آمد. با یه خانم دیگه که مثل من می خواست به اون طرف پل بره رفتیم طرفش نمی تونست حرف بزنه . یادم افتاد یه پلیس همیشه این دور و اطراف بود . خلاصه با هزار بدبختی آقا را پیدا کردیم زنگ زد گشت که بیاد دختر را ببرند. هرچه گفتیم باید ببریمش بیمارستان حالش بده گفت نمی شه الان نمی شه ... خلاصه بردنش و نشد که بفهم که آخر و عاقبتش چه شد ولی از اون موقع هر وقت می رسم زیر پل ناخودآگاه دور و اطرافم را نگاه می کنم شاید ببینمش ...