دوشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۵

یه اتفاق جالب

خیلی خوبه که بدونی وقتی ناراحتی یه کسی هست بتونی براش درددل کنی و خودتو براش لوس کنی. خیلی خوبه که با یه کسی تله پاتی ات اینقدر قوی باشه که یه شبی که تا صبح داشتی خشک گریه می کردی صبحش بیایی و ببینی که برات ایمیل فرستاده که خیلی نگرانتم دارم می یام ایران ببینمت . یعنی فقط به خاطر تو این همه راه را بیاد و درست وقتی که از همه جا مونده و رونده هستی بهت زنگ بزنه که من اومدم و بیا پیشم.
خیلی صحبت باهاش بهم آرامش می ده . کلی دعوام کرد. کلی بهم خندید. گفت که داری عین 14 ساله ها رفتار می کنی. ... هیچ کس توی دنیا مهمتر از خودت نیست برای اینکه همه بالاخره یا هستند یا نیستند ولی خودت همیشه با خودت هستی.
چقدردلم برای آیریش کافی های که درست می کرد و توش عسل برام می رخت و بعدش هم به این اخلاق عجیب و غریب من می خندید که این چه ترکیببی است که تو می خوری قهوه – کنیاک – عسل ....
بهم گفت که خیلی از مردا نمی دونند که چی می خوان . کلی برام فلسفه بافت تا ساعت 8 شب بعدش با هم رفتیم بیمارستان ... عمل جراحی قلب داشت . باید یه قلبی را برای یه ادمی تعویض می کردند... و منو باخودش برد توی اتاق عمل ... هیجان انگیزترین تجربه تمام عمرم را داشتم . اون موقع که اون ادم داشت توی اتاق با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می کرد به این فکر افتادم که مشکلاتم چقدر پیش پا افتاده است ...
الان خیلی هیجان دارم و کلی کار این هفته همه اش در مسافرت های بین شهری هستم ... شاید نتونستم پستی بفرستم تا بعد....