شنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۵

خبر جدایی

روز جمعه خیلی روز عجیبی بود . یعنی اصولن این هفته هفته عجیبی بود. بهش گفتم که می خوام باهات حرف بزنم... گفت خوب ... اومد ... تمام حرفهایی را که قبلن بهم گفته بود دوباره و دباره گفت... موقعی که داشت حرف می زد نگاهش می کردم ... خیلی برام دور بود این آدم راستش اون موقع به انی نتیجه رسیدم که همیشه دور بوده ... وگرنه چه طوری متوجه نشده؟ یعنی هیچ چیزی نفهمیده ؟ گذاشتم خوب حرفاش رو بزنه بعدش در نهایت آرامش بهش گفتم که متاسفم و دیگه ادامه این همراهی از توان من خارج هستش و دیگه به آخر خط رسیدیم ... آره بالاخره این اتفاق داره می افته . من که تقریبن یک سالی است که به این تتیجه رسیده بودم . بهش هم گفتم .بهش گفتم که برای تمام انسانیت هاش در این مدت با هم بودم متشکرم بهش گفتم که خیلی ازش یاد گرفتم ولی خوب این حس کوچ که در من هستش نمی تونم باهاش کاری کنم ... نمی خوام تا آخر عمرم خودم را درگیر کنم ... از اول هم بهش گفته بودم ... دلم براش خیلی سوخت ... و این جا بود که دیگه فهمیدم که واقعن به آخر خط رسیدیم ...اومدم بیرون یه نفس عمیق ... وای که چقدر سبک هستم ... دوباره خودم هستم و خودم ...