یکشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۵

از همه چی و هیچی

صدای آژیر قرمز می یاد همه باید بدوند زیر زمین ... تاریکی است کسی کسی را نمی شناسه ... هنوز گرمای تخت خوابت زیر پوستت است .. صدای گریه خواهر کوچکم توی سرم می پیچه .. و بعدش صدای مامانم که براش لالایی می خونه که نترسه ... وقتی شنیدم که قراره صدام حسین را اعدام کنند همه این خاطرات عین فیلم جلوی چشمم رژه می رفتند . وقتی مطمئن شدمکه اعدامش کردند گریه کردم برای اینکه خیلی چیزها یادم افتاد یادم افتاد که توی حلبچه یا پادگان نوژه چه اتفاقاتی افتاد. توی خرمشهر چه به سر دخترامون آوردند ولی می دونید نارحت هم شدم . فکر کنم برای دشمنم هم مرگ نخوام .با اینکه می دونم که پایان زندگی همه مرگه و پایان زندگی دیکتاتورها هم موقعی است که از قدرت ساقط می شوند ولی بازم دلم برای صدام سوخت حالا بگین خرم دیگه خوب چکار کنم من این طوریم. دیگه
بعد از جنگ هم که 8 سال دفاع مقدس داشتیم و هرکی حرف می زد ستون پنجم بود و ضد انقلاب دوران اصلاحات هم که هیچ اتفاقاتی نیافتاد الان هم که داریم عین خر توی مرداب جون می کنیم ... من نمی دونم دیگه نسل سوخته به چی می گند؟
وای که چقدر هوا این چند روزه سرد شده . الان که روز یکشنبه باشه و ساعت هم 5:45 دقیقه است شرکت پسرک نشسته ام و دارم تند تند در حالی که نوک دماغم یخ زده و حواسم جای دیگه است هزار تا چیز می خونم و می نویسم .
این جریان ثبت وب لاگ ها چیه باز راه افتاده؟ یعنی نریم خودمون را ثبت کنیم از صحنه روزگار وب لاگستان حذفمون می کنند؟
سال نو میلادی نزدیکه ... امیدوارم امسال اقلن برامون یه کمی صلح آمیز تر باشه به نسبت سال قبل ...
خیلی این روزها خسته هستم و دارم به کلی تغییرات در زندگیم فکر می کنم ... این هم خانگی هم یه جوری بلای جونم شده و خیلی اذیت می کنه .. دلم نمی خواد که توی اون برکه اسیر باشم چون می دونم توی اون دورها هنوز یه دریایی وجود داره ... ولی آیا شهامت عوض کردن وجود داره؟....
نمی دونم ...