شنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۵

یه حس خیلی غریب و خواستنی

صداشو می شنوی ، بعدش می ری توی عالم هپروت و دنیای بیخیالی که داشتیش....... بعدش کرم دیدنش به جونت می افته ... درمقابل وسوسه اس مقاومت می کنی ...... چند روزی گم و گور می شی ولی دیگه فایده نداره ... باهاش قرار می ذاری و می بینینش .....
دوتایی فرق کردیم . بزرگ شدیم .. یه جورایی خیلی بزرگ شدیم ... وقتی می بینیش دلت می خواد ساعت ها بشینی و نگاش کنی به یاد جوانی ات .... وسوسه لمس کردن دستش از زیر میز توی رستوران بدجوری اذیت می کنه سعی می کنی فراموشش کنی ... ولی بهتره که سر خودت کلاه نذاری ... دیگه وقتی برگشته برگشته ... یادته چقدر این صحنه را پیش خودت مجسم کرده بودی ....نه ؟
خیلی خوبه که پیدات کرده مگه نه؟