چهارشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۴

امروز از هيجان چند روز پيش خبري نيست. کم کم آروم شدم. ولي مستي اش هنوز بهم رخوت و سستي مي ده ......
الان مي تونم بهتر بنويسم. ميدوني خيلي اونروز چشم چشم کردم که کسي از کساني را که هميشه وبلاگ ها شون را مي خوندم ببينم. ولي خوب سعادت ديدار ميسر نشد.
از صبح که مي خواستم برم هيجان زياد منو کشته بود ...هزار دفعه رفتم دستشويي و برگشتم. خيلي دلم مي خواست که عقربه ها تکون بخورند ولي انگار که نه انگار ...
توي راه داشتم فکر مي کردم که تازه شروع راهيم و اينکه چقدر زنان ايراني مظلوم هستند و زحمتکش . الان توي اروپا ديگه کمتر به جنبش هاي مختص زنان مثل ده هاي 50 تا 70 ميلادي بر مي خوري. براي اينکه اونها کم کم موفق شدند که ديدگاه جنسيتي را از بين ببرند. نمي گم کاملن ولي حداقل تا الان از ما جلوتر هستند. اين يکي از دلايلي است که کساني که در خارج کشور زندگي مي کنند خيلي ديگه فمينيسم به ان شکلي در ايران مد نظر ماست براشون معنا نداره براي اينکه حداقل ها را دارند. ولي به اين معتقدم که زنان دنيا بسيار راه درازي را در پيش دارند تا به سرمنزل مقصود برسند. يه خاطره اي يادم اومد که براتون تعريف مي کنم هر چند خيلي به اين جريان تحصن ربط مستقيم نداره ولي مي خوام بگم که .....يادم است جايي که من تابستان فاصله بين دوترم دانشگاهي را کار مي کردم. دختري بسيار ساده و تپلي کار مي کرد که اسمش زيگلينده بود. با دوست پسري زندگي مي کرد که آن موقع حد اقل 20 سالي ازش بزرگتر بود (دخترک حدود 19 سالي داشت). آقاي دوست پسر دست بزن داشت فراوان. شب ها که مي آمد دنبال دوست دخترش اجازه داشت ليواني مجاني بنوشد و اوهم کمال استفاده را مي برد. جز افتخاراتش بود که بعد از نوشيدن ليوانش داد بزند و جلوي روي همه همکاران با سيلي دختر را به خانه ببرد. تازه همه حقوق دختر را نيز بگيرد. باور نمي کنيد که در اروپا آنهم جايي که تا وين تنها 20 دقيقه فاصله داشت هم چنين اتفاقاتي بيفتد ولي عين واقعيت بود. بهش مي گفتم زيگي چرا ولش نمي کني ؟ مي گفت اين شانس زنان خانواده ماست . پدرش هم ادمي مانند دوست پسرش بود. شبي طاقت نياوردم که بيشتر از اين کتک بخورد به پليس خبر دادم . پليس آمد و پسرک را برد. بعد از چند روز زيگلينده آمد با کبودي زير چشم و دست شکسته ..... و دلي شکسته تر .. مجبور شدم براي اينکه کارش را از دست ندهند نقل مکان کنم به جايي ديگر .... اين قصه را گفتم تا بداني که که جاي دنيا براي زنان آسمان همين رنگ است .....
رسيدم . تنها چند نفر انگشت شمار جلوي در دانشگاه ايستاده بودند و چندتايي هم مشغول بحث سياسي . خواهش کرديم که بحث را به طرفداري و يا عدم طرفداري از کانديداها سوق ندهند. نيروي انتظامي آمد. مردي با شکم برآمده که بوي گند عرق بندش زودتر از خودش نويد آمدنش را داد. با باتوم انگار حشره هايي ناچيز را رد مي کرد. خيلي دوست داشت که کنار خيابان همونجا ترتيب همه را مي داد ولي چون مقدور نبود داشت با بددهاني خودش را ارضا مي کرد. حالم داشت بهم مي خورد . مي گفت اون رئبس هاي گوسفند لاشي تون کجا دارند مي دن؟ (واقعن از همه معذرت مي خوام ...) راه افتاد و گفت متفرق شيد آقا ... بهش گفتم اينجا که آقا نداريم همه زنيم ... گفت همينه ديگه اگر مرد بالا سرتون بود که اينجا توي خيابون ولو نبوديد.... خیلی دلم می خواست یه حرف... درشتی بهش می زدم ولی خوب حضورمان توی خیابون خودش به گمانم بیشتر از 100 تا حرف درشت براش سنگین بود...القصه هلمان دادند خيابان کنار دانشگاه . از دور اتوبوس را ديديم رفتيم طرف دانشگاه. رفتم داخل خیابان، موقعي رسيدم که پليسي داشت به راننده حامل فعالين فحش مي داد از لگد و باتومشان بي نصيب نماندم هر طور بود خودم را به دوست تازه يافته ام رسانيدم. خانم بهباني امد و چه باصلابت خانم احمدي و خانم صدر حلقه زديم و نشستيم در رديف سوم بودم . پشت خانم صدر . خانم بهبهاني خواند : نيمه ديگرت هستم .....))
اشک از چشمانم سرازير شدم . ديگه به حال خودم نبودم. از کردستان آمده بودند ، زنان خانه دار ، با بچه ، باردار، مسن و .....
از بقيه ماجرا هم که ديگه همه خبر دارند...
از کنار خيابان انقلاب رد مي شديم به سمت چهار راه . لبخند احمقانه کسبه که مي گفتند ديگه همه حقوق تون را گرفتيد... چرا نمي ذاريد راحت زندگي کنيم ؟ مگه نبايد بريد آشپزي کنيد....
مانده بودم از اين همه حماقت ولي بالبخند و عزم عجزم مي گفتم : براي احقاق حقوق زنان آمديم . گفتن خجالت نمي کشيد توي خيابان ولو هستيد و خودتون را نشان مي دهيد.....
بگو بازهم بگو تنها کاري که مي توانم براي اين همه حماقت و کوتاه انديشي داشته باشم تنها اميدواري است که شايد بلکه شايد تو هم روزي آگاه شوي ...
ولي اين را باصداي بلند مي گويم : هيچگاه شرمنده از زن بون نيستم و افتخار مي کنم که زني هستم که به حقوق خود آگاهم .
از من و امثال من صدا مي ماند و از تو و جهلت و حماقتت اثري نمي ماند .....
ما هستيم چه بخواهند و چه نخواهند و اين بودن به دنبالش آگاهي است
......