یکشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۸

دوباره من و تو ...

دوباره من و تو، در سکوت شب در را به رویم باز کردی...

دوباره من و تو، با نگاه های دزدکی، اینبار از سر اینکه بدانم آیا چیزکی آشنا در نگاهت باقی مانده؟

دوباره من و تو، با نوای موسیقی، همراه با ناله های سرخوشانه من، آه های کشدار رضایتمند و ممتد تو، بالا و پایین شدن هایمان، لمس پستی و بلندی هایمان، و فتح قله های لذت، عرق بدن هایمان پر کرده فضای خانه را که زمانی برای من رنگ و بوی دگری داشت...

دوباره من و تو، میز صبحانه، قهوه دم کشیده، گپ های صحگاهیمان...

همه چیز به ظاهر مثل قبل است، پر از من و تو ...

نمی دانم، تنها می دانم که خودم به مانند قبل نیستم ... شبیه هیچ وقتم نیستم...

تنها می اندیشم به این هم آغوشی پر هیجان بدون لذت عشق، که پر و سیرابم کرد پنج شنبه شبی و خالی تر از همیشه راهی خانه شدم...