چهارشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۸

چای...

دریچه فاضلاب کنار پیاده رو باز هستش و با لباس نارنجی نشسته کنارش. لیوان و فلاسک (فلاکس؟!!!) چاییش کنارش و داره به سیگارش پک می زنه با چه آرامشی... بهم لبخند می زنه بهش لبخند می زنم و می گم خسته نباشی ... می خنده و می گه درمونده نباشی و من احساس زنده بودن می کنم همچنان ....