شنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۹

باد برده ها...

توی قطار نشسته ام و بیرون را نگاه می کنم و لحظات را می شمارم تا به مقصد برسم...
به آرزوهایم فکر می کنم ... فکر می کنم در کدام ایستگاه جایشان گذاشتم که دیگر ندارمشان؟
به لحظاتی فکر می کنم که حتی دیگر به عنوان خاطره هم به یادشان نمی آورم...
و به پسرک چشم آبی فکر می کنم که روزگاری قهرمانم بود ... روزگاری که سپری شده ....
و به پسرکی می اندیشم که ناگهان باد با خود بردش...
با تکانی به خودم می آیم ...
قطار ایستاده است...