یکشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۵

..........

خودم را یادم رفته بودusername & password وای می خواهید بخندید؟ بعد از مدتها اومدم که بنویسم یعنی با بدبختی پیداش کردم .... تا من باشم که تند تند بنویسم .خوب بازم اومدم. دیگه فکر کنم تا مدتی تند تند بنویسم . خیلی بد است که من نمی تونم افکارم را انسجام بدم و شروع کنم به نوشتن.پسرک همیشه فکر می کنه که من خیلی خوب می تونم بنویسم .ولی من فکر می کنم که اصلن هم اینطور نیست . وقتی نوشته های بقیه دوستان را می خونم به این نتیجه می رسم که من اصلن برای نوشتن خلق نشدم .ولی دیشب موقعی که داشتم توی تختم بیهوش می شدم . به این قضیه فکر کردم که نه باید بنویسم.مگه اینجا مال من نیست پس باید اون جوری که دوست دارم بتونم بنویسم .از هرچی که دوست دارم. امیدوارم شما هم بهم کمک کنید برای اینکه افکار زیادی توی کله ام است که دلم می خواد با بقیه شریک بشم.(هرچه کردم که این کلمه می خواد را اینطوری به کار نبرم نشد که نشد).خوب دیگه بهتره یه ذره ازاوضاع و احوالم در الان براتون بگم :
الان درحال حاضر بازهم رفتم سرکار توی یه شرکتی هستم که کار ها مربوط به کنترل ترافیک این شهر خراب شده را انجام می دهدد.جای خیلی باحالی است .از همه باحاتر رئیسم است . این رئیس ما خیلی نقل داره . ماجراهای زیادی با هم داریم . از این به بعد براتون از ماجراهای منو رئیسم براتون زیاد می نویسم . الان هم تهران نیست . رفته کنفرانس توی لندن . خلاصه از فرصت استفاده کردم و گفتم یه سری به اینجا بزنم . فعلا دیگه باید برم . تا بعد ......